در فوران بی کسی ها
می رسی
در فوران بی کسی ها
در عطشناکی
زمین
از آن سوی پرچین دلتنگی
می خوانی جان ها
- ۰ نظر
- ۳۰ مهر ۰۳ ، ۱۴:۱۶
می رسی
در فوران بی کسی ها
در عطشناکی
زمین
از آن سوی پرچین دلتنگی
می خوانی جان ها
ای بزرگ بی نشان
فرمانده دلهای
سبز
می رسی از
آن سوی مغرب
به آیین بهار
قید می گردد
به روی دشتها
نام شما
ای رها گردیدگان
تا آسمان ها رفته ها
ترا آیینۀ چان می شناسد
ترنم های باران می شناسد
رفیق لاله های پرپر شهر
ترا حس شهیدان می شناسد
دلم همرنگ طوفان بود روزی
غیور اهل میدان بود روزی
دل آزادۀ هم پای صبحم
پر از شوق شهیدان بود روزی
باد ها این
روزها
بر جان و دلها می وزد
بادها یادآور
آن یادهای رفته است
دفتری باید
که شوق
رفتن آلاله را
ثبت سازد
بازگو
زآن نسل ایمانی کند
من از این
لحظه های خسته
دلگیرم در این هستی
خدا رفع دلتنگی
به امید ظهور آید
دادن این خبر از
دست زمان
که گذشتند کسانی که پر از
حرف و حدیثند
پر از سرخوشی کاذب بی پایانند
حس و حال دلمان را آرام
پرتر از شوق بهاران سازد
آدم های اتلاف وقت
هیچوقت
فهم دقیقی از
دیروزهای حماسی
در بال بال رهایی
ندارند
آنان
غریبگان نا آشنا با
موج سربلندی اند
بوی آتش
بوی
احساسی نجیب
خاطرات رفته
احیا
می شود
پاییز
گذر کرد
از این باغ
که افتاد
در هر قدمش برگی و
می گفت
غمی را
می رسد از دور دست
بانگ رفتن
بانگ کوچ
این صدای آخرین
فصل پاییزان
ماست
برگ ها
ورق می خورند
تقویم ها تهی می گردند
روزها می گذرند
اما هنوز
ما می مانیم
و چشمی که بر راه است
و دلی در انتظار غوطه ور
و در التهاب دوری سوزان
با ذکر امید در جهان پاک شدم
همرنگ نگاه سرد و نمناک شدم
من محو جنون جاری در خویشم
همصحبت لاله های این خاک شدم
دلتنگی هایم را به آب
این جاری ناپایدار
در گذر زمان
می نویسم
با اشکی
که مرا به آتش می کشد
در فراق حماسی ترین ها
و هنوز باورم نیست
غروب ستاره های گمنامی را
در سزرمین سرخ شفق
در رفتن های بی حدود
و من هنوز
می نویسم
دستهای خالی ام را
روزها
در نزد تو
می گذارم
تا بدانم
تا ابد شرمنده ام
هنگامه ی یار می رسد گل با من
بر سینه قرار می رسد گل با من
در شهر امید صحبت عسکری است
میلاد بهار می رسد گل با من
دلم می گفت سرمست از خم مستانگی هستم
عطش نوش حضور غیرت دیوانگی هستم
جنون در من هیاهو می کند شاید که برگردم
رها از حس و حال خلوت فرزانگی هستم
رفیقانم عقابان گذر از خاک غمگینند
و من در وقت رفتن مرغ شل خانگی هستم
هنوز از یادشان سیراب می گردد وجود من
پی یک لحظۀ مردانه زآن مردانگی هستم
هنوز از جای جای چشم هایم غم روان باشد
گلی افتاده در این گوشۀ ویرانگی هستم
مپرس از من نشانم را که در این عالم مستی
عطش نوش حضور غیرت دیوانگی هستم
1403/7/15
نماز نصر می خواند امام عاشقان اینجا
حضوری لاله گون دارندخیل سرخوشان اینجا
هراس اینجا ندارد جا گریزد ترس از یاران
به شوق دوست می آیند با نام و نشان اینجا
جوانانی به یاد خیل خاکی پوش دریادل
نهاده گام مردانه چه مردان و زنان اینجا
خیال راحتی دارند دریا دیدگان ما
غیورانه به پیش آیند با ایمان شان اینجا
به مهر عاشقان آدینه ی نصر است جاویدان
به تقویم خدایی ها بود تا جاودان اینجا
هراسی نیست از طوفان و امواج بلا یاران
چو نوح عشق گردیده است کشتیبان مان اینجا
به یمن بودن مردان عاشق پیشه ی صادق
بود آیینه عزت ،نشان و رنگ جان اینجا
بخوان اینک حماسی تا بماند جاودان اینک
نماز نصر می خواند امام عاشقان اینجا
کار باید
پخته گردد
در زمان
خام خواری
اول
بیماری است
سروها
منتظر
رفتن یک موج جدید
از گذرگاه زمین
موشک نو
می آمد
می جوشد از
خاک وطن
امشب
ستاره
در آسمان
بشمار
اعجاز خطر را
دست و بازوی شما مردان حق بوسیدنی است
حال و روز ناجوانمردان صهیون دیدنی است
خون سید جوششی دارد که بنیان کن بود
خون شده در هیبت موشک چنان باریدنی است
غیرت رزمندگان مکتب خورشید گفت
شاخه های اهرمن با دست یزدان چیدنی است
ای دلیران غیور عرصه جنگ و جهاد
افتخار عشق بر نام شما بالیدنی است
رستم میدان عزت عاشقان حیدری
دست و بازوی شما مردان حق بوسیدنی است
می نویسد مشق غیرت جان درد آگاه را
مشق جان خویش می سازند نصرالله را
سرخوشان از باده انافتحنا در شبی
همزبان نور می سازند بزم ماه را
آنقدر اهل ولا آماده و آزاده اند
می شناسد جانشان انجام را از چاه را
یک نفر فریاد زد صهیون نمی آید به راه
زور موشک سر به راه آورد این گمراه را
صبر حزب اللهیان سخت اما می کشد
عاقبت با دست خود آن نقشه ی دلخواه را بداهه
بعد از این شور حماسی با تمام جان و دل
صد هزاران آفرین عشاق روح الله را
آذرخشی در دل تاریک شب شد عاشقان
مشق جان خویش می سازند نصرالله را
دلم در کوچه ها گم می شد امروز
به رنگ زرد گندم می شد امروز
به یاد غربت زهرای اطهر
سیاهی درد مردم می شد امروز
۱۳۸۰
دلم گویی که ابر خاکی ات بود
نماد درد و صبر خاکی ات بود
به یادت فاطمه در شهر گشتم
دلم دنبال قبر خاکی ات بود
در و دیوار با هم گریه کردند
میان درد و ماتم گریه کردند
به یاد پهلوی خونین زهرا
نشسته سرد و مبهم گریه کردند
سنگری بودی که با سنگر شکن جان داده ای
در میان آتش ای سید حسن جان داده ای
دشمنانت ناکسان عرصه ی پاییزی اند
ای گل باغ ولایت در چمن جان داده ای
محفل آرای عزیزان دیار همدلی
وای ما ای نور چشم انجمن جان داده ای
شک ندارم بر لبانت لحظه های آخرت
گفته ای مولای من یابن الحسن جان داده ای
در هجوم سرد بمب ناکسان روزگار
تو به دست بمب های نقطه زن جان داده ای
در مسیر روشن آزادگی و راه دین
سنگری بودی که با سنگر شکن جان داده ای
روم راهی که پایانی ندارد
کشم دردی که درمانی ندارد
به غیر از حیدر و آل محمد
دلم مولا و سلطانی ندارد
تو مثل یک غریبه آشنایی
ولی و عاشق راه خدایی
تو باقر در کنار جد پاکت
بهای لحظه های کربلایی
1380
انتشار خبر و
غصه
مرا خواهد کشت
کاش می آمدی
ای مایه ی آرام دلم
مظلوم ترین شهید این عصر شدی
در آتش ظلم ناکسان حصر شدی
تا زنده کنی حماسه ی ایمان را
سید حسنی، تو سوره نصر شدی
احساس غریب سربه داران دارد
داغی ز فراق سرخ یاران دارد
ای اشک ببار دیده همراهی کن
انگار دلم هوای باران دارد
به آسمان چه غریبانه می روی ای مرد
غیور و ساده ،صبورانه می روی ای مرد
سی و دو سال به آیین عشق می رفتی
صبور من تو از این خانه می روی ای مرد
هنوز منتظرم تا دوباره برگردی
چه سبز و سرخ و نجیبانه می روی ای مرد
تمام خانه ی من غصه دار پروازت
به سمت نور ز ویرانه می روی ای مرد
غیور جبهه ی یاران باوفای ولی
تویی که ساده ز غمخانه می روی ای مرد
تمام محور آیین نور در سوگت
به آسمان چه غریبانه می روی ای مرد
ای دیده به راه عشق گل کاری کن
در مسلخ عشق غصه را یاری کن
رفتند چو شاهدان از این ملک غریب
در رفتن سرخ شان تو غم داری کن
منتظر
چشم به راه
مضطرب
و خون به جگر
حالت
مادر پیری است
که غم ها دارد
می وزد باد
و ابر می آید
بعد باران
هنوز
دلتنگم
او حس بهار را جدا می دانست
یک شوق ز جنس آشنا می دانست
دلتنگ شهادت است و همرنگ بهار
دلتنگی عشق را خدا می دانست
دوباره عشق از پرواز می گفت
نشان از بودنی پر راز می گفت
برای ماندن دین و ولایت
عروج سرخ را سرباز می گفت
دیدی که
چه روزهای سرخی
دیدیم
هرروز
خبر
ز رفتنی می آمد
دریا را با خاک کاری نیست
عمق وجود بی کران دریا
در بزنگاه ها آن گاه
خاک در هوا می رقصد
باغرور خاصی
ذرات را خویش می بلعد
و خروش ما
این چنین است
ذرات خودپرست را
در خویش خواهد کشید
روزهای
ساکت امروز را
ما همه
مدیون
آن دریا دلیم
یاشیخ جواب من ندادی
من منتظرم برای پاسخ
فارسی شده است بله و آری
ترکی بشود به جای نه، یخ
پدرم کارگر معدن بود
غصه اش تا دل افلاک رسید
نالۀ غمزده و غمگینش
چه غریبانه از آن خاک رسید
پدرم حس غریبانۀ سرخ
بر لب غمزدۀ معدن شد
معدن این بار پی کشتن او
بانگ برداشته مرد افکن شد
پدر محترمم را این بار
یک نفس با غم جان اوردند
آه دستان غریب و زبرش
از پی بردن نان آوردند
پدرم مرد شریفی است که او
آخر زندگی اش خوب نبود
کس نپرسید که این مرد غریب
ازکجا بود چه سان بال گشود
زنده ام
عشق حسینم
پا به جاست
بهتر از این نیست
احوالی مرا
با شوق به راه عشق فانی شده است
قربانی راه جاودانی شده است
بر سنگ مزار او نوشته است حمید
در اول مهر آسمانی شده است
یادمردان خداباور بخیر
عارفان گوشه سنگر بخیر
سالکان وادی میدان مین
زاهدان غیرت بی سر بخیر
یادباد آن روزگاران یادباد
یاد روز غیرت اکبر بخیر
آن صمیمی بودن شفاف عشق
در کنار لاله پرپر بخیر
نوجوانان و جوانان رفته اند
انتظار مانده مادر بخیر
می نویسم شرحه شرحه درد را
باده نوشی های یا حیدر بخیر
سالها رفت و دلم در جبهه ماند
یاد مردان خداباور بخیر
در شام سیه سپیده ی نور دمید
ای عشق بخوان که اوج امید رسید
در دامن آمنه محمد گل کرد
بر عالم عشق نقش اعجاز کشید