خبری می رسد راه
خبری می رسد راه دلم می گوید
گل شود از همه آگاه دلم می گوید
- ۰ نظر
- ۳۰ دی ۹۶ ، ۱۱:۱۹
- ۱۲۸ نمایش
خبری می رسد راه دلم می گوید
گل شود از همه آگاه دلم می گوید
هنگامه عشق شد زعادت برخیز
با منشا عشق در زیادت برخیز
با نام خوش ولی حق تا محشر
ای دل به تلاطم ارادت برخیز
ای زنده دلان نوید دلخواه آمد
آن زمزمه سپید و آگاه آمد
با آمدن زینب کبری(س) اینک
دریای امید و عشق از راه آمد
رسیده برف و این آوازه اش را
ببین اعجاز بی اندازه اش را
به روی کوه ودشت این برف انگار
نوشته خاطرات تازه اش را
دلم را گوشه ای از ظرف پوشاند
گمان کردم تلاش و حرف پوشاند
سحر دیدم که ابر تیره اینجا
زمین تشنه را با برف پوشاند
می رسد مردی که در دستان او
آیه های نور و ایمان منجلی است
این امام لاله ها و مردها
یادگاری از حسین ابن علی است
مجمع عشق و امید و زندگی
همنوای همرهی و همدلی است
مصحف رخسار او سرشار مهر
دستهایش مهرخوان کاملی است
برف می بارد و ما خوشحالیم
خنده بر لب به خدا خوشحالیم
هرچه باشد پس از این تشنه لبی
دانه دانه به صفا خوشحالیم
دلمان لک زده بر کرسی و برف
آتشی نیست به پا خوشحالیم
کودکی ها همه لبریز زبرف
برف ریز همه را خوشحالیم
آسمان قهر رها کرده و ببین
برف می بارد و ما خوشحالیم
رها کن این
سیه روزی
بیا خورشید را دریاب
که او چشم انتظار
دیدن روی شما
مانده
رسید مژده ی گل رسید بوی باران
دلم پرنده ای شد رهاست توی باران
شبیه یک کویرم که سالها نشسته
به یک امید و لبخند در آرزوی باران
چقدر خیس و خوب است در این میانه ی شهر
دوباره حرفهایی زگفتگوی باران
دلم گرفته اینجا برای حس نمناک
برای لحظه هایی زهای وهوی باران
چه انتظار خوبی است برای دشت خسته
به فکر آب بودن به جستجوی باران
هزارمرتبه شکر به یمن ابر تیره
رسید مژده ی گل رسید بوی باران
صبح ها بوی لطافت میداد
عصرها
خنده ی ما در کوچه
می دوید از پی هم
روزها خاطره های شیرین
شب همه دورهم و خاطره گویان بودیم
یادآن روز بخیر
به عطشناکی
لب های غریبت
سوگند
اشک
هم از غم بسیار تو
در خون
افتاد
کشتی
از آتش غم
شعله کشید و
گفتم
سوختن
کار غریبانه ترین افراد
است
در آن پهنه که اشک آسمان سوخت
وجود کشور ما بی نشان سوخت
درآن آتش که تا هفت آسمان رفت
دل دریا بر این دریادلان سوخت
جسم دریادلان ما می سوخت
زآن میانه چه آشنا می سوخت
پیرمردان درد کی دانند
جان سرخ و سفیدها می سوخت
عاشقانه خدا خدا کردند
بین دریا چه بی صدا می سوخت
این دلیران تشنه کام غریب
در دل آتش بلا می سوخت
چون شهیدان بی نشان عزیز
عاشقانه در آن فضا می سوخت
تا خدا رفته اند و غمگینیم
جسم دریا دلان ما می سوخت
آن لاله به جان عشق پرپر می شد
این گونه به سان عشق پرپر می شد
آن سرو مهاجر دیار دریا
در وقت اذان عشق پر پر می شد
این خسته دل از نسل غیوران باشد
این جوش و خروش بیقراران باشد
بگذار برای بچه ها گریه کنم
دلتنگی من شبیه باران باشد
غمی نشسته به دلها زدوری خورشید
به بهت مانده دلم در صبوری خورشید
زندگی را
به حساب غم و اندوه
مخوان
زندگی
مظهر
آزادگی مردان است