بیدل بمانم
رفیق روز سردم بودی ای دل
رها کردی مرا بیدل بمانم
- ۰ نظر
- ۲۹ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۵۵
- ۷۸ نمایش
رفیق روز سردم بودی ای دل
رها کردی مرا بیدل بمانم
حافظ هم اگر
بود
دراین زاویه
می سوخت
از شدت اندوه
غم و درد فراقت
دل مانده در اندیشه دیدار دیگر
آتش مزن با رفتن بر جانم ای گل
برخیز سر بالا کن ای بالابلندم
لختی تبسم کن که بر رویت بخندم
دستان غم
بر شانه های خسته
من
اینجا کسی
در ماتمی مبهم
نشسته
چه می پرسی کجا رفتند همراهان دریادل
به سمت دوست می رفتند آن یاران دریادل
رفیقانم رها از خاک تا هفت آسمان رفتند
به سمت عشق شان بی بال وپر تا کهکشان رفتند
فراز خاک حال هستی از اندیشه ها برتر
رها گردیدگان دانند آن حال هوایی را
پس از بالا نشستن ها و خوش بودن چه غم دارد
سراشیبی رفتن تا غم انگیزی و نابودی
در منظومه هستی
باید گشت وگشت
تا دلنگران رفتن نبود
آخر رفتن است
خوش به حال سبکباران
که از خاک به افلاک رخ برگردانده اند
تلاطم کن دلا در کوچه های بی کسی یک دم
بخوان شعر رهایی از غم دلواپسی یک دم
معطر می شود هر ثانیه احساس گلبویم
چومی دانم تو ای گل بردلم تا می رسی یک دم
عطشناک نگاهی مانده در دریای غم باشم
اگر آتش نگیرم من چه از غمناله کم باشم
زمین خسته می خواند برای خویشتن باران
لبان تشنه می جویند از دستان من باران
تمام دشتهای بی حدود از داغ بی آبی
به دل دارند داغ آن شهید بی کفن باران
بیا و نوحه غمگین تنهایی ترنم کن
به کوه ودشت وشهر وبردل این انجمن باران
غزل را نیست تاب گفتن از اندوه بی آبی
شکسته قامت سرو و گل و روح وچمن باران
تلاطم می کند اشکی نهان در دیدگان اینجا
زمین خسته می خواند برای خویشتن باران
زمین در زیر بال برگها پژمردگی دارد
ولی با این همه گرمای مهر عشق آفرین باشد
در این مباهله باید به عشق گل ، گل کرد
به شوق با بودن با گل به حق توسل کرد
خدا به یمن پیمبر به نام آل علی
به روز عهد به آن کینه ها تقابل کرد
زمین به نام بهارانه های گل برخاست
زمان چه شور دل انگیز خود تحمل کرد
زمانه پرشده از گل بیا ببین اینجا
چه شوق وشور فراوان به عشق ،بلبل کرد
دلا به جوش و خروش از مباهله برگو
در این مباهله باید به عشق گل ، گل کرد
ز روز اول
از ازل
به دل نوشت
یاحسین (ع)
امید صبح محشرم
بود همیشه
با حسین (ع)
دستهای شکسته
پاهای قلم شده
چشم های تارشده
همگی جبران پذیر
وای از شکستگی دل
وای از دل شکستگی
رفتنی های رفته
حرفی برای گفتن ندارند
چه بمانند
چه بروند
دل آتش گرفته زبان سوخته
چه مانده است از ما نشان سوخته
پریشانی خاطر یادهاست
نگاه غریبی به جان سوخته
ز هرم نفس های وامانده است
تمام زمین و زمان سوخته
گمانم که بیدل به جان من است
کلامم دل بیدلان سوخته
رها می شوم از تمامی خاک
و گم می شوم در بیان سوخته
اگر شعر من فرصت شوق نیست
دل آتش گرفته زبان سوخته
مخوانم که آتش به جان من است
وآتش فشان در زبان من است
مخوانم که می سوزم از داغ و درد
گدازه کنون در بیان من است
من از خویش تنها ترم آشنا
تمام بلا کهکشان من است
به هر گوشه ای عشق سر می کشد
بدانید آنجا نشان من است
شهیدی که در خاک افتاده است
یقینا که از دوستان من است
دل بیدل خسته در بامداد
نشسته بر این آستان من است
من خسته بگذار در حس خویش
بمانم که این امتحان من است
تو از عمق جانم چها دیده ای
مخوانم که آتش به جان من است