رها کسی شبیه خودم

فضایی برای فرهنگ وهنر ایران اسلامی

رها کسی شبیه خودم

فضایی برای فرهنگ وهنر ایران اسلامی

بایگانی
آخرین مطالب

۵۷ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

به سمت شوق

۳۰
آذر

به سمت شوق راهی آشنا بود

دلم با عشق گاهی آشنا بود

عجب ایام خوبی بود وقتی

رها در من نگاهی آشنا بود

  • مهدی طهماسبی دزکی

دلم خو کرده با پیغام ساده

منم اصلا خودم هم نام ساده

پس از این زرق و برق پوچ در پوچ

نوشتم رفت آن ایام ساده

  • مهدی طهماسبی دزکی

خانه های پیشتر

گرم

از وجودی ساده بود

کرسی و آجیل

 تنها

یک بهانه بود و

بس

  • مهدی طهماسبی دزکی

معرف

۳۰
آذر

یک معرف

در مسیر عشق می گویم

بپرس

اشک می داند

مرا دلتنگی بسیار

هست

  • مهدی طهماسبی دزکی

رها کن ای دل اینک این سر و سودای شیدایی

که پایانی نمی بینم براین فردای شیدایی

هرآن کس رفت باگل از خودش نامی به جا مانده

نمی دانم چه می ماندبه جا بر جای شیدایی

نظر کن بیکران تا بیکران حرف غزل باشد

که می گوید که رفته یکنفس همپای شیدایی

من از مجنون فرتوت وغریب عشق پرسیدم

فقط می خواند شعری خسته از لیلای شیدایی

عطشناکم به امیدی که با جرعه سیرابم

چه سازم خون دل پر گشته در دریای شیدایی

تورا تاب وتوانی نیست ای دل در سرای غم

رها کن ای دل اینک این سر و سودای شیدایی

  • مهدی طهماسبی دزکی

عطش آلوده دردم مپرس از من رهایی را

اسیر اشک شبگردم مپرس از من رهایی را

از آن روزی که در دام نگاه خسته افتادم

ببین با خود چها کردم مپرس از من رهایی را

من از هم لهجگان صبح بیداری خورشیدم

مبین اینک چنین سردم  مپرس از من رهایی را

وجودم سبزسرخ از خیل مردان غزل پیما

دریغا کی چنین زردم من مپرس از من رهایی را

تمام شهر می دانند من همسایه با شوقم

عطش باشد همآوردم مپرس از من رهایی را

مرا اصل و تبار از خیل دریا زادگان باشد

مخواه از اصل برگردم مپرس از من رهایی را

غمم ،اندوه شبگیرم ، به امیدی که می دانی

عطش آلوده دردم مپرس از من رهایی را

 

  • مهدی طهماسبی دزکی

یادش بخیر شبهای برفی

سوز و سرمای آخرین شب پاییز که با حریر سفید آمیخته می شد

کرسی های چوبی خانه باباجون و آتش زغال گداخته در زیر کرسی که گرمایش تا هنوز هست

آش کشک مادربزرگم که به او ننه آقا می گفتیم با تک و توکی هندوانه وکدو  ونارنگی وسیب حالی به ما می داد

شاهنامه خوانی بابا حالی حماسی داشت و مارا در فضای رزم اشکبوس و رستم رها می کرد

ستون کرد چپ و خم کرد راست

خروش از خم چرخ چاچی بخاست

چوبوسید پیکان سرانگشت او

گذر کرد از مهره پشت او

همه دور هم بودیم ومی خندیدیم و خوش بودیم یادش بخیر وسبز باد
  • مهدی طهماسبی دزکی

چله بی برف

۲۹
آذر


کوچه هاپر از صدای سرد لحظه ها

لحظه ها به چشم خود

منتظر به راه برف

بچه ها

بی صداتر از همیشه مانده اند

حال چله ها به برف سرد بود

کاش برف تازه ای

بر تمام شهر و دشت و روستا

شاعرانه می نشست
  • مهدی طهماسبی دزکی

من از دست زمین با باد می گویم غم دل را

شبی با خاطری نا شاد می گویم غم دل را

به شیرینی چشمانت قسم ای همنوای من

منم همپایه با فرهاد می گویم غم دل را

اگرچه  آخرین شاگرد مکتب خانه عشقم

چه شاگردانه با استاد می گویم غم دل را

به اشک دیده و خون دل و آیین دلداری

به راه شوق جان می داد می گویم غم دل را

گمان چله ای برفی است بر رخسار من اینک

به امیدی در این رهیاد می گویم غم دل را

اگرچه من اسیر آن روز نازآفرین گشتم

رها از لحظه ها ،آزاد می گویم غم دل را

زمین جز غصه بر اندوه من چیزی نمی دارد

من از دست زمین با باد می گویم غم دل را

 

  • مهدی طهماسبی دزکی

اهل وفا

۲۹
آذر

درد نزدیک است

باید

با وفا همراه شد

درد می میرد

ولی

اهل وفا

پاینده اند

  • مهدی طهماسبی دزکی

توجیه مکن ای دل من کار ریا را

از دست مده دیدن ارباب وفا را

این کار و غم ومال و زمین مال غریبه

همواره بخوان صحبت مردان خدا را

در روز کسادی صمیمیت و پاکی

از جان تو بگو مکتب ایمان وولارا

برخیز در این بی کسی و غصه بسیار

بنگر کرم حضرت شاه شهدا را

در نامه امروز نوشتند به امید

نام تو و هنگامه این شوق وصفا را

خواهی که شوی تاج سر مردم عالم

توجیه مکن ای دل من کار ریا را

  • مهدی طهماسبی دزکی

لبم آتش فشان غصه های در درونم شد

عطش آیینه دار سینه از غم فزونم شد

غمت در گوشه بیداد می خواند به تحریری

سه گاه چشمهایت مژده دار لاله گونم شد

تمام واژگان مانده در این شعر غمگین

روایتگربرای آتش مشق جنونم شد

غزل کوتاه و حرف من نمی گوید غم دل را

لبم آتش فشان غصه های در درونم شد


  • مهدی طهماسبی دزکی

شبی را تا سحر با یاد گل بود

دل من همره آزاد گل بود

سحر با شوق شیرین گفتم افسوس

پریشان خاطر فرهاد گل بود

  • مهدی طهماسبی دزکی

ز سمت صبح

۲۹
آذر

طلوع می کند آن آشنای دریا دل

ز سمت صبح دل انگیز آشنایی ها

بخوان دوباره تلاطم بخوان بهانه دل

زصبح و هم نفسی ها و هم نوایی ها

  • مهدی طهماسبی دزکی

یلدا

۲۹
آذر

شب های بس بلند به پایان رسیده اند

وقتی امید بودن گل در درون ماست

  • مهدی طهماسبی دزکی

خبر کن تا بیاید مردی از خیل عطشناکان

بخوان هم لهجه با باران  برایش حس بی باکان

  • مهدی طهماسبی دزکی

روزهای خاک را از خاکیان پر کرده اند

آسمان عشق را افلاکیان پرکرده اند

تشنگان شهر می نوشند از آب هوس

عاشقان را شوق سیراب است و بس

یک طرف خواب وخیال و قصه هاست

آن طرف گویا تبسم های سرخ کبریاست

دسته دسته خاک را آیینه ی ماتم گرفت

بوی عطر گل از این سو درهمه عالم گرفت

  • مهدی طهماسبی دزکی

آماده پرواز شد

مردی

شکسته بال وپر

اینجا مجال

عقل نی

ای عشق بر دلها گذر

  • مهدی طهماسبی دزکی

نقش

۲۲
آذر

رقص می تازد

به چشمان من از

این نقش تان

سبز باشد تا ابد

این رقص و نقش و

رنگ و روی

  • مهدی طهماسبی دزکی

خبر دارم که می آید کسی همپای با زنبق

کسی که عشق می خواند برایش نور جا.الحق

کسی که درد در پیش حضورش می رود از پا

کسی شوق را در جان ودلها می داند رونق

پس از عمری حضوری نسبی خوب و بد دنیا

زمین با مهر می بیندد دوباره خوبی مطلق

چنان در مهرورزی ها با نام عشق می خواند

امید از دستهای بی ریایش می شود مشتق

غزل کوتاه اما حرف من بسیار هم گویا

خبر دارم که می آید کسی همپای با زنبق

  • مهدی طهماسبی دزکی