ابر غیبت
بیا ما را نشان کن آفتابم
غم ما را نهان کن آفتابم
بیا از پشت ابر غیبت امروز
رخ خود را عیان کن آفتابم
- ۰ نظر
- ۱۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۷:۵۶
- ۵۸ نمایش
بیا ما را نشان کن آفتابم
غم ما را نهان کن آفتابم
بیا از پشت ابر غیبت امروز
رخ خود را عیان کن آفتابم
ای کاش بهار پر نشان برگردد
امید به جمع عاشقان برگردد
خورشید که غائب است هم جان ودل است
ما منتظریم جانمان برگردد
دردا و دریغ لقمه ای نان می خواست
احساس غریب بودن این سان می خواست
در معدن غصه در پی لقمه نان
آن معدن درد ناک از او جان می خواست
تلاطم می کند دریا در این اوضاع طوفانی
گلستان می شود غمگین از این اندوه ویرانی
نه تنها جان این آزاد شهری ها به غم مانده
که در غم مانده جان هر زن و هر مرد ایرانی
شکستم از قد واز پافتادم وای از این لحظه
از این حس غریب سینه ام در وقت غم خوانی
بخوان چاووشی رفتن دراین احساس وانفسا
که می میرند گلها در دل تاریک و ظلمانی
یتیمی چشم در راه پدر دارد به امیدی
که باز آید زره آن مظهر اخلاق انسانی
در این فصل بهار لاله گون شد عالمی غمگین
تلاطم می کند دریا در این اوضاع طوفانی
دنیای عجیبی است
مرده ها را در خاک می کنیم
ومرگ را باور نداریم
موی مان سفید می شود
اما باوری به رفتن نداریم
نماز می خوانیم
اما چشممان به
دست نیازمندی چون خودمان است
چه دنیای کوچکی است
برای لقمه ای نان
وپستی دنیایی پست می شویم
به کجا می رویم
برایم سوال است
چرا بعضی ها
وقت واق می زنند
گویا لقمه چربی دارند
لقمه ای که شرف در گرویش داده اند
آزادگی را با آن فروخته اند
غیرتشان را شکسته اند
سکوتش هم زیباست
بااقتدار تمام
باحجبی ماندگار
نه می هراسد نه می شکافد
این روزها رفتنی است
و او خواهد ماند
دریادها و نگاهها
بعضی ها
مثل پوستری تبلیغاتی اند
صرفا برای چسباندن به دیوار
که فردا به پایان می رسند
چه بی ارزشش
چشم به راه طلوعیم
در آدینه ای قریب
از کنار کعبه
تا نور را در ظلمت سرای زمین
با دستهای غیورش تکثیر کند
و زمان از شمیم خوش عدالت
عطرآگین سازد
مردی که می آید
فراتر از حرفها و وعده ها
با دستانی کریم
با نگاهی بخشنده
همه را به پرواز
از خاک تا افلاک
می خواند
رها شد از بودن بی خاصیت
از دلهره های روزمره
از دغدغه های بی پایان
از رفتن در جاده های خاک
او رها شد و رفت
تا بی نهایت
تا آنجا که نامحرمان را راه نیست
از خاکدان زمین
با نردبان شهادت
تابیکرانگی رفت
بد دهان است
بدچشم و رو
نمیدانم
از کدام صافی عبور کرده
اما راهش با شیطان یکی است
اصلا بنی شیطان است
باهمان رذالت
او راه بهشت را نمی شناسد و
بوی جنت را استشمام نخواهد کرد
وعده پشت وعده
دروغ پشت دروغ
بی کفایتی هر روز بیشتر
این طنزی بیش نیست
هربار
چند قدم به رفتن نزدیک شده اما
هنئوز باور ندارد
که مرگ سایه آدمی است
ورفیق همیشگی انسانها
با کسی تعارف ندارد
این روزها برای بعضی ها
لذت وذلت یکی است
مهم نیست
مدیرباشد یا بنی شیطان
ائتلاف برای ماندن را عشق است
وچه بد سودایی است
بازار گرم است
تنور داغ است
باید نانی چسباند
حرفی زد
روزها در گذارند و
مردها در لابلای برف پیری می افتند
ناگهان ندای رفتن
و ما می مانیم ورنجی که
از کلاهی ساخته شده از نمد دنیایی است
این انتخابات باید به
نور برساند نه تنهایی
ای صبر وصبور برتو همواره سلام
ای حضرت نور برتو همواره سلام
تو باب حوائجی و ما مسکینت
باعزت وشور برتو همواره سلام
دوریم اگرچه ما زدیدار شما
از این ره دور برتو همواره سلام
در هر نفسم نشسته وافتاده
در حال عبور برتو همواره سلام
در وقت سلام فاصله مطرح نیست
در حال حضور برتو همواره سلام
در مشهد خویش کاظمینی آقا
ای حضرت نور برتو همواره سلام
در تبعیدیم بی تو
در میان هجمه آهن
در تلاطم بلایا
در چشم انتظاری محض
و این چه بد دردی است
برمی خیزد خورشید
در صبحی قریب
در آدینه ای نزدیک
باقامتی رشید
ایستاده بر فراسوی تاریخ
آن سوتر از غریبی ها
و امید را می خواند