رها کسی شبیه خودم

فضایی برای فرهنگ وهنر ایران اسلامی

رها کسی شبیه خودم

فضایی برای فرهنگ وهنر ایران اسلامی

بایگانی
آخرین مطالب

داستانک 2

پنجشنبه, ۳۰ شهریور ۱۴۰۲، ۰۷:۳۴ ق.ظ

پنج سالم بود . روزهای آخر اسفند ۱۳۶۳ می شد نسیم نوروزی را حس کرد . با پدر و مادرم به خانه ی عمو حیدر رفتیم. توی حیاط خانه ی قدیمی عمو ، مردها ایستاده بودند و گریه می کردند از مادرم شنیدم که عمو صفدر شهید شده. نمی دانستم شهید یعنی؟ تابوت که روی آن پرچم سه رنگ ایران اسلامی کشیده بود، را آوردند و وسط حیاط گذاشتند. صدای ناله ی مردها و زن ها بلند شد. فکر کنم من تنها کسی بودم که گریه نمی کردم چون اصل ماجرا را نمی دانستم. ناخودآگاه به سراغ تابوت رفتم و روی آن را باز کردم . عمو صفدر با لبخند همیشگی با من حرف می زد من سربازم که رفتم خون دادم شما هم پای سربازی اسلام، ایران،غیرت ایرانی و ناموس داری بمانید و من هنوز به این پیام پایبندم

نویسنده:مهدی طهماسبی

  • مهدی طهماسبی دزکی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی