خوان کرم
یارب تو وجود عشق و ایمان بفرست
شوقی به حضور سبز باران بفرست
در ماه مبارکت به حق قرآن
از خوان کرم برای ما نان بفرست
- ۰ نظر
- ۲۱ اسفند ۰۲ ، ۰۹:۵۶
- ۴ نمایش
یارب تو وجود عشق و ایمان بفرست
شوقی به حضور سبز باران بفرست
در ماه مبارکت به حق قرآن
از خوان کرم برای ما نان بفرست
یارب به حسین حس و حالی بفرست
بر هستی ما شوق کمالی بفرست
دلداده ی دیدن حریم عشقیم
بر دیده ی ما اذن وصالی بفرست
خودساخته ای امید بر بهبود است
این عشق به حالت شما موجود است
من منتظرم مگو مگو این گونه
دلباخته ای ولی هنوزت زود است
نگاهی مانده در راهم
غریبم
سرد و غمگینم
شبیه عصر بغض آلوده ای سردم
که جاماندم ز یارانم
هواخواه وصال گل
در تاریکی دهشت نمای سرد دی ماهم
نگاهی مانده در راهم
سرشار حضور سبز دیرینه منم
همصحبت عشق و شوق بی کینه منم
من منتظرم چشم به راهم برگرد
دلتنگ تر از غروب آدینه منم
می ستاید
نام سبزت را
نسیم مهر گستر
و می برد
ذکرت را
تا بی کرانه ی بودن
تا آنجایی که تلولوی محبت
از ماورای بودن های مصنوعی
جلوه گر است
ای دستانت
فراتر از اقیانوس های عمیق
دلت بلند تر از کهکشان ها
شادی زمین و آسمان دارد او
یک سینه به عمق کهکشان دارد او
می آید از برای مردان خطر
سرمایه ی شوق بی کران دارد او
دلم نارفته در آغاز گم شد
در این هنگامه غم ساز گم شد
بگریم من ز دست این حوادث
رفیقان نوبت پرواز گم شد
ما جرعه ز جام ربنا می نوشیم
در مکتب عشق لافتی می کوشیم
دلداده نام مهدی زهراییم
در وادی عشق حضرتش می جوشیم
ای کاش دعا بکن برادر ای کاش
از عشق بخوان به شوق دیگر ای کاش
ما دلشدگان کوی غمداری را
یک جرعه رسد ز جام کوثر ای کاش
شبیه شوق جاری در بهارم
پر از مهرم نگاهی بیقرارم
به یمن دیدن روی گل دوست
هوای رفتن و پرواز دارم
برایم زنده شد رازی دوباره
و من ماندم در آغازی دوباره
برای شادکامی دل خویش
شدم دلتنگ اعجازی دوباره
احساس حضور در دلم پیدا بود
جانم نمی از تلاطم دریا بود
تا دید مرا به خنده ای گفت و گذشت
این شعر چقدر حرف سر بالا بود
دلم را می نویسم
روی رمسلتان گمنامی
به یاد آشنایانی
گمنامند در دوران
باید به دیار آشنا برگردیم
بر محضر سر خ شهدا برگردیم
ای دل تو رفیق ذکر سقا هستی
باید که به سمت کربلا برگردیم
بهاری می رسد از راه
و ما سرخوش
ز دیدارش
وجود خسته ی ما را
پر از اعجاز گرداند
در روزگار
خسته و تکراری
و بی عاطفه
یاد بهاری زنده دل
دل های ما را
زنده کرد
واژه نامه ها
در یافتن معنای چشم انتظاری
بی رمق اند
و دستها را توان نگاشتن سنگینی آن نیست
از باغ
از راه
از رود جاری در کرانه ی دشت
از طلوع دلکش تا غروب غم بار
همه در غریبی این واژه مانده اند
روزها در گذر
چشم ها منتظر
لحظه های پر خروش ، مضطرب
دفتر انشای زمین خالی است
خاطره ها مانده در
جاری دیروز
خدایا کجاست
آن که بهار است و بهار است او
با لهجه های ساده با رنگ صداقت
ای دل بخوان از جان تو آهنگ صداقت
هرچند دلتنگی تو بسیار باشد
اما دل آزاده ات بیدار باشد
برخیز وقت انتخابی دیگر آمد
هنگامه این غصه داری ها سر آمد
برخیز پایان ده به این وضعیت، اکنون
وقت شرف داری شده چون رود کارون
جاری شو و از نقش نو بنویس ای دل
در انتهای لحظه های سرد مشکل