لذت وصال
لذت وصال
در سنگلاخ تنهایی
و در برهوت بیدلی
بیش از پیش می چسبد
طعم رسیدن را
از در راه ماندگان باید پرسید
- ۰ نظر
- ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۵۸
- ۵۵ نمایش
لذت وصال
در سنگلاخ تنهایی
و در برهوت بیدلی
بیش از پیش می چسبد
طعم رسیدن را
از در راه ماندگان باید پرسید
با دلهای شکسته مان بازمیگردیم
ازمیان سنگلاخ نامرادی ها
از بین
رنج های مانده
تا دیار غریبی
به خدمت گل
به ارادت بهار
وبه امید همدلی های آسمانی
فراتر از خاکیم
ازاهالی دیار دلیم
نسیم
با تبسم بهار
خبر از آمدن گل می دهد
کویر نگاهها
از عطش چشم انتظاری
لبریزند
امید می خواندمان
به تمنای همراهی
خبر آمدن گل
شوق آفرین است
وما
در رجعت سبز و سرخ خویش
از ستاره ها می گوییم
در بامداد فرحناک رسیدن بهار
بهار است چشم انتظار بهار
بهاراتو برجان ما گل ببار
توای بی نهایت ترین مرد شهر
تو می دانی غمناله و درد شهر
تو تفسیر بی چون هستی تویی
تولیلای مجنون هستی تویی
توای سبز وسرخ دیار بهار
توای معنی اقتدار بهار
پس از ماندن پشت ابر غریب
پس از این همه حس صبر غریب
بیا وبه هستی ما گل بیار
توای آخرین انتظار بهار
عطش در عطش آتش آلوده ام
من از خیل آزادگان بوده ام
هنوزم پر از حس روییدنم
اگر چند یک عمر فرسوده ام
دلم صفحه شوق بی انتهاست
به امید رفتن ، نیاسوده ام
من و مهرتان آشنای قدیم
من این مهر برخویش افزوده ام
غریبم من و در دیار بلا
عطش در عطش آتش آلوده ام
عطش را به بازار هستی بخر
به آیین پرشوق مستی بخر
در این رزم خانه پر ازشور باش
به مستانگی ها تو مشهور باش
شب رفتن دوست یادش بخیر
کسی که گلم اوست یادش بخیر
شب خیزش غیرت بی حدود
شبی که پر از عشق و امید بود
شب آتشین بازدم های عشق
شب انعکاس قدم های عشق
شب کربلایی دلان صبور
شب سرفرازان امید وشور
شب سروری بی سری سادگی
شبی مملو از شور آزادگی
رها شو از این منجلاب زمین
ازاین خانه سرد دردآفرین
به یاد رفیقان چشم انتظار
یلان وغیوران شهر ودیار
عطش را به بازار هستی بخر
به آیین پرشوق مستی بخر
در این رزم خانه پر ازشور باش
به مستانگی ها تو مشهور باش
هیچ می دانی که درد ما کجاست
بی کسی چشم انتظاری غم فزاست
این دل غمدیده ی مانده به راه
هم غریب و هم اسیر و مبتلاست
کاش بازآیی بهاری منتظر
این دل ما چشم در راه شماست
ماه من خورشید من امید من
این نگاهت با دل ما آشناست
هست در منظومه احساس ها
بی کسی
چشم انتظاری
راهی در پیش است
وراهبری در پیشروی
باید پیش رفت
ماندن
مردابی می سازد
و رفتن
رفاقت باراه است
راهی که به روشنی می رسد
به صبوری صبح
بعد از طغیان تاریکی ها
باید رفت
دستها برای چه بالا مانده
دستها برای تسلیم شدن نیست
برای همت است
برای تببین غیرت
وتفسیر آزادگی
دستها را پایین بیاورید
ای پیران دنیا طلب
علمدار مارا به همت و رفتن می خواند
حرکت با دستها بالا نگه داشته شده
از سخت هم آن سوتر است
دلتنگی هایم با که بگویم
توانی که دارد در چاردیواری نادانی می خشکد
شوقی که می میرد
ورنجی که بر شانه هایم سنگینی می کند
من بیرق افراشته راست قامتان
اما دلتنگیهایم بی پایان شده
باکه باید بگویم
بهار آمده اما هنوز خزان زده ام
سال نو می شود
پرستوها برمیگردند
نگاهها تا دوردستها می روند
اما ماهیان درون تنگ هستی
کودکانه
به چرخیدن
بر مدار نیستی
می اندیشند
و پدران خام نگر
به عید آمد وما لختیم سنتی شان