نگاههای مضطرب
افول قدرت زمین
تمام دشت مملو از
حضور گرم تشنگی
بهار می رسد زره
که ناگهان حماسه ای
شکفته می شود کزآن
تمام دشت می شود سرود خوان همدلی
- ۰ نظر
- ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۵۴
نگاههای مضطرب
افول قدرت زمین
تمام دشت مملو از
حضور گرم تشنگی
بهار می رسد زره
که ناگهان حماسه ای
شکفته می شود کزآن
تمام دشت می شود سرود خوان همدلی
لحظه ها منتظر و دلنگران
چشمها مانده به راه
تا که مردی از خویش برون آید وکار بکند
در شب نیمه ماه
قرص خورشید شکفت
سالها منتظریم
تاکه خورشید
درآید زپس ابر غریب غیبت
مردها منتظرند
گوش ها گوش به زنگ
آدینه ای چشم انتظار را
به جشن می نشینیم
یا سروهای راست قامت
با فاخته های منتظر
شاید بهار در بهار دریابدمان
درصبحی از جنس
بودن و نفس کشیدن درفضای دلدادگی
چه امید بخش است
دست خالی از دنیا می رویم
با کفنی سفید رنگ
بدون جیب اضافی
اسمها و رسم ها
پستها و درجه
حسابهای بانکی
همه می مانند و ما
با دستان خالی می رویم
چقدر سخت است
هرکه بامش بیش برفش بیشتر
هرکه بالاتر
سختی اش بیشتر
عقربها دم تکان می دهند
بچه ها مراقب باشید
قبر منزل گاه ابدی ماست
روزها می گذرند
تکراری تر از همیشه
کم کم
به پیامکی مبدل می شویم
از خواب و خوراک سرشار
بی انتظاری
امیدی
کاش
خورشید پشت ابر غیبت
می خواندمان
کاش
در میان همه
هجمه های رنگارنگ
جیغ های بنفش
وهوراهای آبی
او منتخب ماست
کسی که منتخب آسمانهاست
غربتش بر دل سنگینی می کند
او امید ماست
کرامت ماست
وعزت همیشگی ما
دیگر بس است
دروغ های قد ونیم قد
قولهای شفاهی
ورفع تکلیفهای صوری
ازچه می ترسی
ای دل
رفتن نزدیک است
باتوام
آیا آماده ای
در نهایت غربت
به امید صبح
صبحی نو
بر خلاف تمام هجمه های دنیایی
منتظر می مانیم
صبحی برخاسته از
جوهر اثر انگشتها
که زمین را می لرزاند
صبحی همرنگ با بودن
قیام می کند
کرامت مدارانه
بر علیه حرفهای پوچ
در طریق رفتنی صبور
داد می زند بیا
حرفهای خسته می روند
یک توان تازه می رسد
اختتام حرفها جمعه است
چشم به راه مانده ام همنفس سوارها
کاش تمام می شد این غصه انتظارها
دفتر شوق وصل را نقش امید می کشد
ندبه جمعه من و حسرت بیقرارها
یارندیده ایم وغم آمده ونشسته و
غصه نشانده بردل ومانده تمام کارها
کاش ندای سرخوشی صبح علی الطلوع رسد
موج زده نگار من غیرت ذوالفقارها
هستی عشق در رهش شوق ،مرید وهمرهش
بال کشیده تا فلک عزت وافتخارها
خسته ام از زمانه و چشم به راهی غریب
کاش تمام می شد این غصه انتظارها
بیا ما را نشان کن آفتابم
غم ما را نهان کن آفتابم
بیا از پشت ابر غیبت امروز
رخ خود را عیان کن آفتابم
ای کاش بهار پر نشان برگردد
امید به جمع عاشقان برگردد
خورشید که غائب است هم جان ودل است
ما منتظریم جانمان برگردد
دردا و دریغ لقمه ای نان می خواست
احساس غریب بودن این سان می خواست
در معدن غصه در پی لقمه نان
آن معدن درد ناک از او جان می خواست
تلاطم می کند دریا در این اوضاع طوفانی
گلستان می شود غمگین از این اندوه ویرانی
نه تنها جان این آزاد شهری ها به غم مانده
که در غم مانده جان هر زن و هر مرد ایرانی
شکستم از قد واز پافتادم وای از این لحظه
از این حس غریب سینه ام در وقت غم خوانی
بخوان چاووشی رفتن دراین احساس وانفسا
که می میرند گلها در دل تاریک و ظلمانی
یتیمی چشم در راه پدر دارد به امیدی
که باز آید زره آن مظهر اخلاق انسانی
در این فصل بهار لاله گون شد عالمی غمگین
تلاطم می کند دریا در این اوضاع طوفانی
دنیای عجیبی است
مرده ها را در خاک می کنیم
ومرگ را باور نداریم
موی مان سفید می شود
اما باوری به رفتن نداریم
نماز می خوانیم
اما چشممان به
دست نیازمندی چون خودمان است
چه دنیای کوچکی است
برای لقمه ای نان
وپستی دنیایی پست می شویم
به کجا می رویم
برایم سوال است
چرا بعضی ها
وقت واق می زنند
گویا لقمه چربی دارند
لقمه ای که شرف در گرویش داده اند
آزادگی را با آن فروخته اند
غیرتشان را شکسته اند
سکوتش هم زیباست
بااقتدار تمام
باحجبی ماندگار
نه می هراسد نه می شکافد
این روزها رفتنی است
و او خواهد ماند
دریادها و نگاهها
بعضی ها
مثل پوستری تبلیغاتی اند
صرفا برای چسباندن به دیوار
که فردا به پایان می رسند
چه بی ارزشش
چشم به راه طلوعیم
در آدینه ای قریب
از کنار کعبه
تا نور را در ظلمت سرای زمین
با دستهای غیورش تکثیر کند
و زمان از شمیم خوش عدالت
عطرآگین سازد
مردی که می آید
فراتر از حرفها و وعده ها
با دستانی کریم
با نگاهی بخشنده
همه را به پرواز
از خاک تا افلاک
می خواند
رها شد از بودن بی خاصیت
از دلهره های روزمره
از دغدغه های بی پایان
از رفتن در جاده های خاک
او رها شد و رفت
تا بی نهایت
تا آنجا که نامحرمان را راه نیست
از خاکدان زمین
با نردبان شهادت
تابیکرانگی رفت
بد دهان است
بدچشم و رو
نمیدانم
از کدام صافی عبور کرده
اما راهش با شیطان یکی است
اصلا بنی شیطان است
باهمان رذالت
او راه بهشت را نمی شناسد و
بوی جنت را استشمام نخواهد کرد
وعده پشت وعده
دروغ پشت دروغ
بی کفایتی هر روز بیشتر
این طنزی بیش نیست
هربار
چند قدم به رفتن نزدیک شده اما
هنئوز باور ندارد
که مرگ سایه آدمی است
ورفیق همیشگی انسانها
با کسی تعارف ندارد
این روزها برای بعضی ها
لذت وذلت یکی است
مهم نیست
مدیرباشد یا بنی شیطان
ائتلاف برای ماندن را عشق است
وچه بد سودایی است
بازار گرم است
تنور داغ است
باید نانی چسباند
حرفی زد
روزها در گذارند و
مردها در لابلای برف پیری می افتند
ناگهان ندای رفتن
و ما می مانیم ورنجی که
از کلاهی ساخته شده از نمد دنیایی است
این انتخابات باید به
نور برساند نه تنهایی
ای صبر وصبور برتو همواره سلام
ای حضرت نور برتو همواره سلام
تو باب حوائجی و ما مسکینت
باعزت وشور برتو همواره سلام
دوریم اگرچه ما زدیدار شما
از این ره دور برتو همواره سلام
در هر نفسم نشسته وافتاده
در حال عبور برتو همواره سلام
در وقت سلام فاصله مطرح نیست
در حال حضور برتو همواره سلام
در مشهد خویش کاظمینی آقا
ای حضرت نور برتو همواره سلام
در تبعیدیم بی تو
در میان هجمه آهن
در تلاطم بلایا
در چشم انتظاری محض
و این چه بد دردی است
برمی خیزد خورشید
در صبحی قریب
در آدینه ای نزدیک
باقامتی رشید
ایستاده بر فراسوی تاریخ
آن سوتر از غریبی ها
و امید را می خواند