مانده در گوش زمان حادثه سرخ شهید
رویدادی که غم انگیز تراز آن نشنید
لحظه هابوی خطر،بوی خدا،بوی عبور
خیمه هابوی عطش،اشک سحر،رنگ شهید
رخصت از عشق گرفت آنکه زمان تابه ابد
مثل او در ادب ولطف و وفا هیچ ندید
بر سر اسب که انگار براقی دگر است
سوی معراج فرات از طرف خیمهٔ رسید
وارد رود که شرمندهٔ مولایش بود
شدولی خواست که از آب کفی را بچشید
آب برداشت دو کف آمده تا پیش دو لب
ناگهان در نظرش چهرهٔ مولا را دید
آب را ریخته آرام و غریبانه گریست
مشک برداشته یکباره سوی خیمهٔ دوید
اسب می تاخت چو فریاد دل انگیز بهار
ناگهان فصل خزان از پی او نقشه کشید
دستهایش قلم و تیربه چشمش زده است
آدم فصل خزان نوچهٔ ملعون یزید
ناگهان از سر معراج روی خاک افتاد
ناله از عرش گذشته به خودعشق رسید
لحظه ها بوی خدا بوی خطر بوی جنون
کودکان منتظر،او مانده در آن دشت امید
سال ها می گذرد غصهٔ سقای غریب
مانده درگوش زمان نالهٔ عباس رشید
1381/7/29