دلدار مرا خوانده
و در راه حبیبم
دلباخته ام
همقدم رفتن و نورم
- ۰ نظر
- ۳۰ دی ۰۳ ، ۱۰:۴۳
ای نام صبور عشق ای ناآرام
دلتنگ توایم جمله در این هنگام
گفتند که خاطرات فردا برسد
ما منتظریم تا بیاید پیغام
غصه ای دارد
نگاه دردمند لحظه ها
در فراوانی حسرت های شهر
شانه ها
جامانده از بار امینیان زمان
چشم ها
اما پر از احساس های خسته و مصنوعی
می رسد
مردی ز سمت بی کران
می برد ما را به نورآباد عشق
آن طرف تر از تمام حرف های هیچ و پوچ
باز ما را همدل دیروزهای سبز وسرخ
می برد تا دوردست سروها
می افتد و بر می خیزد
چونان نقشی است
که پای ماندن ندارد
باید برود
راهی دور
در جبهه ای غریب
در هجمه های اهریمنان
او از خیل اساطیرآشناست
او مرد میدان است نمی ماند
رنگش به بی رنگی می رسد
او بی نشان تر از همیشه
پلاکش را به خاک می سپارد
راهش را به یادها
هنگام وداع واپسین دل کندند
با عشق امیر مومنین دل کندند
سرمست می مبارک شوق وصال
مردان صبور از زمین دل کندند
بر دیده نشان کبریا می بخشد
نقشی ز امیر لافتی می بخشد
خورشید هدایت تمام هستی
می آید و صبح را به ما می بخشد
ای عشق بیا بخوان مان در این صبح
آرام بیا وشادمان در این صبح
از بی کسی و غریبگی دلتنگیم
لطفی تو بکن بیا بمان در این صبح
از اهل صفا و مشرب دلداریم
دلباختگان ز مکتب دلداریم
ای اهل زمان نشانی ما این است
ما زنده دلان مذهب دلداریم
ما را به جلال کبریایی تو ببخش
بر شوق و امیر کربلایی تو ببخش
ما دست تهی با گنه بسیاریم
ما را به صفای مرتضایی تو ببخش
سبو از عشق می جویم به امیدی که می دانی
دلم دلتنگ زیارت شد زیارت نامه می خوانی
من از خود رفته ام تا صبح فردای وصال گل
دراین ایام غمدیده بر این چشمان بارانی
چنانم مضطرب از دست دنیای فریبنده
رها خواهم شد آیا من از این غم های پایانی
دلم در مرز رفتن مانده تا همراه او گردم
به سمت قبله گاه آرزوهای دل و جانی
بخوان آیات از خود رفتن و با دوست پیوستن
ز جان مصحف پایندۀ آیات نورانی
بهارم ای امیدم آرزویم حضرت مولا
دلم دلتنگ زیارت شد زیارت نامه می خوانی
سرخوش ز سبوی غیرت دریایم
دلدادۀ نام حضرت زهرایم
ای همنفسان بانام ارباب غیور
من عازم کوی حضرت مولایم
آن حس صبور بودن دریاها
آن شوق نجیب غیرت والا ها
در صبح زیارتش به خطی سرخوش
می خواند مرا به دیدن فرداها
این دیده ز روی غیرتش می خواند
عمری است ز داغ حسرتش می خواند
اکنون که به سمت کربلا خواهی
برخیزو بخوان که حضرتش می خواند
با شوق نجیب بوده مردانه ترین
همراه حبیب بوده مردانه ترین
تا زنده کند حماسۀ خونین را
بانوی غریب بوده مردانه ترین
ای همنفس سپیده همپای سحر
ای خواهر عشق و دخت مولای سحر
در شام بلا سپیده نطق تو شد
فریاد رسای صبح فردای سحر
بر مسند کبریا نوشته است علی
با شوق خود خدا نوشته است علی
هرسو نگری فقط علی می بینی
از اول و انتها نوشته است علی
بهانه می کند باز
دلم بهار نو را
بهار با تو بودن
کبوترانه گفتن
غزل غزل سرودن
در آسمان عشقت
به سمت بی کرانه ها به سمت نور رفتن
بهانه می کند باز
ولی چه سود باید
به غصۀ غریبی
فراق سرد ماندن
مرد ها
در لحظه های مضطرب
آرام وشاد
از سر و از جان گذشته
سمت جانان رفته اند
زادگاه
حضرت خورشید
کعبه بوده است
مقتلش مسجد
کسی را این شرافتها نبود
واژه ها را
طاقت توصیف آن دریا نبود
قطره های اشک شوقم
واژه پردازی کنند
باز بر می خیزد از
جان ها
سروش شوق ما
از تپش های دل من
یاعلی را بشنوید
عالم
هستی
به گرد نام
مولا می رود
از کران تا بی کران
با شور و حال خویشتن
خانه را می گشاید برایش
عشق را می نشاند به پایش
کعبه در سینه دارد گهر را
عشق عالم جناب پدر را
آسمان بوسه بر پای او زد
شوق رنگی بر این آرزو زد
خانه زاد خداوند گلها
داشت در دل چو پیوند گل ها
دفتری از عطشناکی ماست
صاحب عشق امید زهراست
حیدر آمد زمین را بها داد
عشق را رنگ و بوی خدا داد
شد جهان حیدر آباد زآن پس
بوده تا بوده شد شاد زآن پس
ما گدایان درگاه نوریم
یاعلی گفته بهر ظهوریم
یاعلی یاعلی ذکر اعلاست
پرچم عشق بازی است بالاست
ابر می آید
ولی باران نمی بارد
چرا
قطره قطره
آب می گردم
به دنبال جواب
می رسد
از سمت مغرب
عاقبت فریاد داد
دادخواهی
می کند
مردانه از دنیای پست
زندگی می سازد
آن نامی
که بی سر مانده است
این سرفرازی
همیشه
در کف سر دادن است
دستهای کوچکش
در بی کسی های یار من
ذکر او
در هر نفس
شد کار من
یاعلی اصغر مدد
باز آوای غریبی می رسد
از کران تا بی کران
چون نسیم
از گذرگاه زمان
ناگهان
بال ها وا می شود
چشم ها همرنگ فردا می شود
در طنین
بانگ رفتن
خیزشی از خاک تا رفتن رسید
ایستاد
در زمانی مملو از شوق و امید
پیشوند نام او
با خط خونین شد شهید
با دیده ی طاهر و نگاه عاشق
افتاده دلم به سمت راه عاشق
آقای تمام آهوان عاشق ماست
ما آمدیم در پناه عاشق
در حمایت از آسید حسن عاملی که الهام یهوداف به او توهین کرده
فخر آذربایجان هستی و جان دوستان
نقش بند جان ما شد فخر آذربایجان
آن علیف ناکس ناپاک بی بنیاد و ذات
او نمی داند که هستی همدل آزادگان
عاملی سید حسن ای از تبار عشق و نور
مثل اجداد شریفت اهل قرآن و بیان
صوت زیبای تو میخواند به دلها ذکر شوق
شوق بودن در مسیر سرخوشان و شاهدان
فخر ایرانی تو چون ستار خان سرفراز
جان آذربایجان هستی تو مرد مهربان
آن پلید آغا علیف را بگو تا بنگرد
فخر آذربایجان هستی و جان دوستان
در شهر مدینه شوق گل آمده شاد
هنگامه ی شادی است و دل باداباد
ای اهل زمین و آسمان با شادی
بر دست رضا رسیده لبخند جواد
دلم از غصه خوانی به دور است
غریب است و غیور است و صبور است
برای دیدن خورشید رویش
دلم در انتظار صبح نور است
دلم شد تنگ از این دوران شب ها
از این غمناله ها در جان شب ها
خدایا کی رسد آن سرفرازی
که با او می رسد پایان شب ها
مرا دلخون نوشته دست ایام
چنان مجنون نوشته دست ایام
به یاد دوستانم اشک من را
ز غم کارون نوشته دست ایام
با کینه ورزی همه اصحاب بدترین
خاموش شد چراغ هدایت به دست کین
در شهر سامرا به تماشا نشسته غم
در ماتم عزیز دل ختم مرسلین
نگار کربلاست که پر از غصه و بلاست
آقای ما ز کینه فتاده است بر زمین
یارب مدار عشق و هدایت به غصه رفت
سروی شکسته و قامت افتاده این چنین
از لحظه لحظه های زمان بوی ناله هاست
تا کبریای حضرت حق جنت برین
هادی به خون نشسته و دلها شکسته اند
اندوه می وزد ز دل غصه آفرین
هر لحظه جامعه به زیارت به اشک و آه
خاموش شد چراغ هدایت به دست کین
آسمان چهره در هم کشیده
بارف می بارد و
شعرهایی
سرد و سیمین بخواند
ناگهان در وجودم هیاهو
می کند مثل سابق غزالی
تیزپا
چون غزل های حافظ
پر از شور
می رود تا شب سرد رفته
خاطرات که با عشق گفته
کودکی پای کرسی چوبی
ساده و بی ساده گرم خفته
وه حس غریبی است در برف
حس و حال نجیبی است در برف
دیگر نمی داند زمان
بعد از شما
تفسیر را
با خون نوشته بر زمین
تعبیرهای خواندنی
ای دل کمی بیدار شو
در موج وسواس زمین
برگرد از راه کمین
نگذار شیطان این چنین
دست تو را با خود برد
حس ترا آتش زند
برگرد ای شورآفرین
ای عشق همراه و جان
ای شوق رفتن را نشان
ای دل کمی بیدار شو
ایرج آقابزرگی مرد مرد
در شب حمله وداعی سرخ کرد
ماه دی در کربلای پنج بود
بال را در بی کرانها می گشود
پاسدار حرمت خون شهید
آرزوی ناتمام از ره رسید
وقت رفتن بود سرمای زیاد
شیر میدان ناگهان از پافتاد
داغ بر گردان یازهرا نشاند
روزها بگذشت و داغش تازه ماند
یادگار ایرج،اینجا مهدی است
همنفس با شوق بالا مهدی است
روزها بگذشت و غنچه پر گرفت
سروقامت شوق را در بر گرفت
تا که در دی ماه سردی بی امان
مژده رفتن رسید از آسمان
بانگ رفتن بانگ انا راجعون
شد پسر مثل پدر همرنگ خون
در تصادف قد شمشادش خمید
بر زمین افتاد آن قد رشید
عضوهای پیکرش اهدا شدند
جملگی از پرتوش احیا شدند
تا همیشه باد بر ایشان سلام
بر شهیدان به خون غلطان سلام
به پایان می رسد فرصت کمی بیدار شو اینک
به جای کار حرافی پی کردار شو اینک
کسی دیگر نمی پرسد شما اینجا کجا بودی
خودت می دانی ای دل لحظه ای هموار شو اینک
یاد سردار سلیمانی به خیر
قهرمان ناب ایرانی به خیر
مرد میدان بود و میدان دیده بود
عشق را با آن شهیدان دیده بود
رستم بی باک میدان قرون
یادگار لاله های دشت خون
در سخنرانی بیان عشق داشت
خاطراتی از زبان عشق داشت
می نویسد عشق و می گیرد مدد
ذکر یا زهراست اورا تا ابد
مرد بود و مرد بود و مرد بود
همنفس با آیه های درد بود
شوق رفتن شعله ور در جان او
جبهه های بی کران میدان او
حاج قاسم بود و یک ایران امید
شد به دست ناکسان آخر شهید
یاد سردار سلیمانی به خیر
قهرمان ناب ایرانی به خیر
دل مانده میان ماندنم یا رفتن
هر چند که انس من بود با رفتن
هم رنگ شقایق و هم آوای سفر
ای عشق بیا بخوان مرا تا رفتن
دنیای لرزان ها آوار غمگینی
از من بپرس اینجا آمار غمگینی
دل با همه شوقش در لحظه های خود
دارد سر و سری با کار غمگینی