خبری می رسد راه
خبری می رسد راه دلم می گوید
گل شود از همه آگاه دلم می گوید
- ۰ نظر
- ۳۰ دی ۹۶ ، ۱۱:۱۹
خبری می رسد راه دلم می گوید
گل شود از همه آگاه دلم می گوید
هنگامه عشق شد زعادت برخیز
با منشا عشق در زیادت برخیز
با نام خوش ولی حق تا محشر
ای دل به تلاطم ارادت برخیز
ای زنده دلان نوید دلخواه آمد
آن زمزمه سپید و آگاه آمد
با آمدن زینب کبری(س) اینک
دریای امید و عشق از راه آمد
رسیده برف و این آوازه اش را
ببین اعجاز بی اندازه اش را
به روی کوه ودشت این برف انگار
نوشته خاطرات تازه اش را
دلم را گوشه ای از ظرف پوشاند
گمان کردم تلاش و حرف پوشاند
سحر دیدم که ابر تیره اینجا
زمین تشنه را با برف پوشاند
می رسد مردی که در دستان او
آیه های نور و ایمان منجلی است
این امام لاله ها و مردها
یادگاری از حسین ابن علی است
مجمع عشق و امید و زندگی
همنوای همرهی و همدلی است
مصحف رخسار او سرشار مهر
دستهایش مهرخوان کاملی است
برف می بارد و ما خوشحالیم
خنده بر لب به خدا خوشحالیم
هرچه باشد پس از این تشنه لبی
دانه دانه به صفا خوشحالیم
دلمان لک زده بر کرسی و برف
آتشی نیست به پا خوشحالیم
کودکی ها همه لبریز زبرف
برف ریز همه را خوشحالیم
آسمان قهر رها کرده و ببین
برف می بارد و ما خوشحالیم
رها کن این
سیه روزی
بیا خورشید را دریاب
که او چشم انتظار
دیدن روی شما
مانده
دعاکن
که تنهایی ام
سربیاید
وخورشیدم
ازگوشه ی در
بیاید
رسید مژده ی گل رسید بوی باران
دلم پرنده ای شد رهاست توی باران
شبیه یک کویرم که سالها نشسته
به یک امید و لبخند در آرزوی باران
چقدر خیس و خوب است در این میانه ی شهر
دوباره حرفهایی زگفتگوی باران
دلم گرفته اینجا برای حس نمناک
برای لحظه هایی زهای وهوی باران
چه انتظار خوبی است برای دشت خسته
به فکر آب بودن به جستجوی باران
هزارمرتبه شکر به یمن ابر تیره
رسید مژده ی گل رسید بوی باران
صبح ها بوی لطافت میداد
عصرها
خنده ی ما در کوچه
می دوید از پی هم
روزها خاطره های شیرین
شب همه دورهم و خاطره گویان بودیم
یادآن روز بخیر
به عطشناکی
لب های غریبت
سوگند
اشک
هم از غم بسیار تو
در خون
افتاد
کشتی
از آتش غم
شعله کشید و
گفتم
سوختن
کار غریبانه ترین افراد
است
در آن پهنه که اشک آسمان سوخت
وجود کشور ما بی نشان سوخت
درآن آتش که تا هفت آسمان رفت
دل دریا بر این دریادلان سوخت
جسم دریادلان ما می سوخت
زآن میانه چه آشنا می سوخت
پیرمردان درد کی دانند
جان سرخ و سفیدها می سوخت
عاشقانه خدا خدا کردند
بین دریا چه بی صدا می سوخت
این دلیران تشنه کام غریب
در دل آتش بلا می سوخت
چون شهیدان بی نشان عزیز
عاشقانه در آن فضا می سوخت
تا خدا رفته اند و غمگینیم
جسم دریا دلان ما می سوخت
آن لاله به جان عشق پرپر می شد
این گونه به سان عشق پرپر می شد
آن سرو مهاجر دیار دریا
در وقت اذان عشق پر پر می شد
این خسته دل از نسل غیوران باشد
این جوش و خروش بیقراران باشد
بگذار برای بچه ها گریه کنم
دلتنگی من شبیه باران باشد
غمی نشسته به دلها زدوری خورشید
به بهت مانده دلم در صبوری خورشید
زندگی را
به حساب غم و اندوه
مخوان
زندگی
مظهر
آزادگی مردان است
عشق می گفت که این در به دری دل را کشت
ماندن و خستگی و رهسپری دل را کشت
ماه من رخ بنما عالم دل را خوش کن
این پریشانی و این منتظری دل را کشت
خاک بر چهره نشسته است همه در ایام
خاک و غمگینی و بی همسفری دل را کشت
آتش گرفته ام به گران جانی ام قسم
بر حس و حال خسته پایانی ام قسم
چشم انتظار حادثه های زمینی ام
وقتی به سمت نور تو می خوانی ام قسم
از آیه های نازل بر دل جهاد را
برخوان به جای آخر حیرانی ام قسم
خورشید پشت ابر زمان العجل بیا
بر التهاب آیینه گردانی ام قسم
ای شاهکار هستی و خلقت مرا ببین
اینجا به نام نامی بارانی ام قسم
جان برلب رسیده و دلتنگ دیدنم
آتش گرفته ام به گران جانی ام قسم
برخیز و
رها کن
غم تنهایی دل را
تا
باز بینی
همه جا
زنده دلی را
آتش مزن بر دل که او چشم انتظار است
از نسل مردان غیور و بیقرار است
آتش مزن با داغیادش لحظه ها را
این دل گرفتار نگاهی استوار است
برخیز باور کن که تنهایی نباید
پا بر دل تنها گذارد جانشکار است
دلتنگی ام را خاک می داند غریبه
جامانده از افلاک می داند غریبه
مثل شکست شیشه دیرینه ما
احساس غمگین دل بی کینه ما
درد مرا دشت عطشناک کویری
بسیار می داند در این نا دلپذیری
حس پریشان پریشان خاطری را
اعجاز های بی نشان شاعری را
از خاک های خسته و تفدیده پرسید
از خاطری از دست غم رنجدیده پرسید
من خسته تر از حس و حال لحظه هایم
افتاده در کوی کویر از دست و پایم
عطشناک نگاهی
ساکت و سر زنده ام
اینجا
بفرما
تا به یک جرعه
شوم
مهمان دیدارت
زمین تا آسمان بال و پر مردان خونین پر
به روی خاک افتادند آن گردان خونین پر
چنان مردانه جنگیدند در راه وفاداری
که می گویند اینان را همه شیران خونین پر
تمام خاک و آب هستی ما از علمداران
که بخشیدند جان وسر در این ایران خونین پر
یقین دارم که از خیل عطشناکی عباسند
عطشناکان دریادل علمداران خونین پر
شرف از نامشان تاعصر رستاخیز می ماند
در این خاک در این کشور در این ایمان خونین پر
به هر سو بنگری دارد نشانی از دلیری ها
زمین تا آسمان بال و پر مردان خونین پر
راه نرفته
تلاطم بی پایان
غرور زخم خورده
عطشناک دلتنگ
هرچه بگویی هستم
مرا با من بگو
که تنهایم
تو با من بمان ای عشق
من عکس زیر خاکی زمانم
زمین تاب مرا ندارد
من جامانده ای از
کاروان رفتنم
که پایم در سهام ناعادلانه خاک
از رفتن مانده
من دلتنگی بی پایان
عطشم
عطش آلوده درد غریبیم
همه همصحبت امن یجیبیم
به هر آدینه در وقت سحرگاه
زپا افتادگان نا شکبیم
کسی در غصه نالیده است اینجا
غمی بر سینه پاشیده است
الهی در غیاب مهر غائب
ز دیده درد باریده است اینجا
بیا تا همنفس با باد باشیم
کمی هم لهجه با فرهاد باشیم
دعاگوی امام مهربانی
ز درد و غصه ها آزاد باشیم
هروقت برف می آید و گذرم به خانه بابا بزرگ می افتد به سی ، سی و پنج سال پیش بر می گردم روزهای ساده وباصفای کودکی که بسیاری از امکانات به ظاهر آرامش آور امروز نبود اما دلهای مردم بسیارمهربان تر از امروز بود نداشتند ولی با نداری خود می ساختند و دلخوش بودند . روزهای جنگ که انگار مردم با هم مهربانی و همدلی را تقسیم می کردند .
چه روزهای خوبی چه احساسهای نجیبی همه یکرنگ تر بودند و شعر سپید وجود بعضی ها مثل الان و در گذر زمان در پی زیاده خواهی ها خط خطی نشده بود . نمی دانم چرا ما آدمی زادگان شیر خام خورده این قدر زود خودمان را می بازیم . این روزها با همه دارایی هایمان سراغ روزهای نداری ومهربانی را می گیریم
یادش بخیر شب و کرسی و گندم بوداده ،دورهم نشینی های ساده و بگو وبخند وبخوانهای بی ادعا ولی باصفا امان از فن آوری و فغان از تکنولوژی
برف باریده است بر کوه وکمر
خنده بر لبهای ما گل کرده است
برف با دستان سرد خود زراه
مژده شادی کنون آورده است
ابرو باد و برف و لبخند سفید
یادگار روزهای کودکی است
دستکشها و کلاه و شال و کفش
گوییا الان صدای کودکی است
شهر در برف کم اما پر نشاط
خفته با چشمان شور انگیز خود
بچه ها امروز می گوید خبر
مدرسه با برف نو تعطیل شد
از دیشب الحمدالله حریر سفید بر روی کوه و کمر و شهر و روستا نشسته وهمه جا رنگ زمستان به خود گرفته توی این دوسه ماه گذشته حسابی دیده ایم که ابر های قد و نیم قد آمده اند اما خبری از بارندگی نبوده همیشه یاد این حرف مادربزرگم می افتم که می گفت ابرش هست ولی امرش نیست خداراشکر امیدوارم ابر و امر الهی انشاالله امتداد داشته باشد و دلمان به بارش های نو و پر بار خوش شود
مگر می شود فکر باران نبود
وبا برف از قصه ها دم نزد
مگر می شود از شب سردسرد
در این لحظه ها بی صدا دم نزد
مگر می شود با در هیاهوی باد
به امید بارندگی ها نبود
در این شهر لب تشنه و خسته دل
یادش بخیر انگار همین دیروز بود
روزهای برفی
کوچه های مانده در آغوش سفید برف
مدرسه هایی که با طنین رادیو تعطیلی شان اعلام می شد
بخاری های نفتی و چراغ های علا الدین که مثل شیر می غریدند
یادش بخیر کرسی و آتش و لحاف کرسی و شب نشینی دور آن
شب و قصه های رستم و دیوسپید و دشتی خوانی ها
یاد بابابزرگ و مادربزرگ و دلتنگی های آن روز همه بخیر
اینجا که روزی مامن آب و صفا بود
امروز دارد تشنگی را می شمارد
افسوس از این آسمان قهر کرده
گویا که بر دلهای ما غم می گذارد
افسوس از این روزهای تشنه کامی
ره در دیار بی نشانی می سپارد
هوا بسیار سرد است
نفس های زمین مانده است گویادر گلو اینک
زمستان هست
اما برف اینجا نیست
زمستان غریبی هست
خدایا آسمان هم قهر کرده
دروغ از راه می بارد
ولی باخود ندارد برف و بارانی
هوا سرد است
سرد سرد سرد استخوان سوز است
موسیقی دل نواز بودن
عشق است به یادتان سرودن
در شنبه عاشقی به امید
پر در حرم شما گشودن
مانند همان قدیم شاعر
در مدح و ثنا و در ستودن
آقای رئوف شعر باران
دل در حرم شما غنودن
هرجا روم سلامت عشق است
موسیقی دل نواز بودن
دراین قحطی بال و پر مانده ایم
در این هجمه بی اثر مانده ایم
به دشمن بگو از تبار گلیم
عطشناک و بی دست وسر مانده ایم
در این روزهای غریب و نجیب
بگویم چنین مختصر مانده ایم
به یاد رفیقان بی ادعا
به سوز دل پر شرر مانده ایم
بگو بی حضور خطر مرده ایم
به امید روز خطر مانده ایم
تمام فضا وسعت بال ماست
دراین قحطی بال و پر مانده ایم
سکوت زمین حرفهای دل است
تمام جنون در فضای دل است
عطشناکی خاک رخسار عشق
هبوط غم و ابتدای دل است
چنان عاشق رفتن و دیدنم
که این شوق در جای جای دل است
مپرس از من رفتن ابرها
که بارندگی در سرای دل است
چنان خستگی در دل رخنه کرد
که غم گوییا مقتدای دل است
رها می شوم واژه ها را ببین
سکوت زمین حرفهای دل است
مترسانم از مردن ای روح وحشی
من ومرگ همسایه بودیم باهم
تو از جنس بیهوده بودن چه دانی
من از عشق دارم نشان محرم
مترسانم ای واژه های غریبه
دلانگیزی عشق دارم فراهم
روزهای سرخوشی
لحظه های همدلی
شوقهای بی نهایت و سپید
در مرام عاشق لاله بود
شعرشان پر از امید
نقش شان پر از بهار
یادشان همیشه سرخ
خانه سرشار نگاهی خوش بود
عشق در قلب پگاهی خوش بود
آن قدر نور فراوانی داشت
رفتن دیو سیاهی خوش بود
کوچه در کوچه دل انگیزی بود
دیدن صورت ماهی خوش بود
لحظه ها چشم به راهان خطر
مانده بر جانب راهی خوش بود
با عطشناکی دلهای صبور
بودن گاه به گاهی خوش بود
یاد باد آن همه طنازی و شوق
خانه سرشار نگاهی خوش بود
آسمان چهره کشیده است به هم
کاشکی گریه کند بر سر ما
دوست دارم که ببینم اینجا
شعر بارندگی و دفتر ما
لحظه های در گذر
حادثه فراتر از نگاه ما
با تمام حس و حال
زنده می شود زمین زنده می شود زمان
لحظه های ساده ای است
ببین ای دل پر و بالی نمانده
دگر احساس با حالی نمانده
رفیقان رفته و اینجا برایم
به جز یک غصه خالی نمانده
ما را بنویسید فدایی ره دوست
تا از اجنبی از کشور ما جمله گریزد
ما خیل به نور آمدگانیم و یقینا
شب با نفس با غیرت جمله ستیزد
آزادگی سرلوحه دریادلان است
اینجا تلاطم های باطل بی نشان است
اینجا تمام مرد و زن همراه عشقند
دریامرامان عاشق دلخواه عشقند
ما و مرام همدلی های ولایت
جانهای ما گردیده همپای ولایت
با اجنبی های نفاق آلوده برگو
جان و سر ما باد بر پای ولایت
ما غیرتی از خیل خون وعشق داریم
همچون شهیدان سمت مولای ولایت
آتشفشان قهر وکین و کینه هستیم
درلحظه ای با امر آقای ولایت