به سمت شوق
به سمت شوق راهی آشنا بود
دلم با عشق گاهی آشنا بود
عجب ایام خوبی بود وقتی
رها در من نگاهی آشنا بود
- ۰ نظر
- ۳۰ آذر ۹۶ ، ۱۲:۰۵
به سمت شوق راهی آشنا بود
دلم با عشق گاهی آشنا بود
عجب ایام خوبی بود وقتی
رها در من نگاهی آشنا بود
دلم خو کرده با پیغام ساده
منم اصلا خودم هم نام ساده
پس از این زرق و برق پوچ در پوچ
نوشتم رفت آن ایام ساده
خانه های پیشتر
گرم
از وجودی ساده بود
کرسی و آجیل
تنها
یک بهانه بود و
بس
یک معرف
در مسیر عشق می گویم
بپرس
اشک می داند
مرا دلتنگی بسیار
هست
رها کن ای دل اینک این سر و سودای شیدایی
که پایانی نمی بینم براین فردای شیدایی
هرآن کس رفت باگل از خودش نامی به جا مانده
نمی دانم چه می ماندبه جا بر جای شیدایی
نظر کن بیکران تا بیکران حرف غزل باشد
که می گوید که رفته یکنفس همپای شیدایی
من از مجنون فرتوت وغریب عشق پرسیدم
فقط می خواند شعری خسته از لیلای شیدایی
عطشناکم به امیدی که با جرعه سیرابم
چه سازم خون دل پر گشته در دریای شیدایی
تورا تاب وتوانی نیست ای دل در سرای غم
رها کن ای دل اینک این سر و سودای شیدایی
عطش آلوده دردم مپرس از من رهایی را
اسیر اشک شبگردم مپرس از من رهایی را
از آن روزی که در دام نگاه خسته افتادم
ببین با خود چها کردم مپرس از من رهایی را
من از هم لهجگان صبح بیداری خورشیدم
مبین اینک چنین سردم مپرس از من رهایی را
وجودم سبزسرخ از خیل مردان غزل پیما
دریغا کی چنین زردم من مپرس از من رهایی را
تمام شهر می دانند من همسایه با شوقم
عطش باشد همآوردم مپرس از من رهایی را
مرا اصل و تبار از خیل دریا زادگان باشد
مخواه از اصل برگردم مپرس از من رهایی را
غمم ،اندوه شبگیرم ، به امیدی که می دانی
عطش آلوده دردم مپرس از من رهایی را
یادش بخیر شبهای برفی
سوز و سرمای آخرین شب پاییز که با حریر سفید آمیخته می شد
کرسی های چوبی خانه باباجون و آتش زغال گداخته در زیر کرسی که گرمایش تا هنوز هست
آش کشک مادربزرگم که به او ننه آقا می گفتیم با تک و توکی هندوانه وکدو ونارنگی وسیب حالی به ما می داد
شاهنامه خوانی بابا حالی حماسی داشت و مارا در فضای رزم اشکبوس و رستم رها می کرد
ستون کرد چپ و خم کرد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست
چوبوسید پیکان سرانگشت او
گذر کرد از مهره پشت او
کوچه هاپر از صدای سرد لحظه ها
لحظه ها به چشم خود
منتظر به راه برف
بچه ها
بی صداتر از همیشه مانده اند
حال چله ها به برف سرد بود
کاش برف تازه ای
بر تمام شهر و دشت و روستا
شاعرانه می نشستمن از دست زمین با باد می گویم غم دل را
شبی با خاطری نا شاد می گویم غم دل را
به شیرینی چشمانت قسم ای همنوای من
منم همپایه با فرهاد می گویم غم دل را
اگرچه آخرین شاگرد مکتب خانه عشقم
چه شاگردانه با استاد می گویم غم دل را
به اشک دیده و خون دل و آیین دلداری
به راه شوق جان می داد می گویم غم دل را
گمان چله ای برفی است بر رخسار من اینک
به امیدی در این رهیاد می گویم غم دل را
اگرچه من اسیر آن روز نازآفرین گشتم
رها از لحظه ها ،آزاد می گویم غم دل را
زمین جز غصه بر اندوه من چیزی نمی دارد
من از دست زمین با باد می گویم غم دل را
درد نزدیک است
باید
با وفا همراه شد
درد می میرد
ولی
اهل وفا
پاینده اند
توجیه مکن ای دل من کار ریا را
از دست مده دیدن ارباب وفا را
این کار و غم ومال و زمین مال غریبه
همواره بخوان صحبت مردان خدا را
در روز کسادی صمیمیت و پاکی
از جان تو بگو مکتب ایمان وولارا
برخیز در این بی کسی و غصه بسیار
بنگر کرم حضرت شاه شهدا را
در نامه امروز نوشتند به امید
نام تو و هنگامه این شوق وصفا را
خواهی که شوی تاج سر مردم عالم
توجیه مکن ای دل من کار ریا را
لبم آتش فشان غصه های در درونم شد
عطش آیینه دار سینه از غم فزونم شد
غمت در گوشه بیداد می خواند به تحریری
سه گاه چشمهایت مژده دار لاله گونم شد
تمام واژگان مانده در این شعر غمگین
روایتگربرای آتش مشق جنونم شد
غزل کوتاه و حرف من نمی گوید غم دل را
لبم آتش فشان غصه های در درونم شد
شبی را تا سحر با یاد گل بود
دل من همره آزاد گل بود
سحر با شوق شیرین گفتم افسوس
پریشان خاطر فرهاد گل بود
طلوع می کند آن آشنای دریا دل
ز سمت صبح دل انگیز آشنایی ها
بخوان دوباره تلاطم بخوان بهانه دل
زصبح و هم نفسی ها و هم نوایی ها
شب های بس بلند به پایان رسیده اند
وقتی امید بودن گل در درون ماست
خبر کن تا بیاید مردی از خیل عطشناکان
بخوان هم لهجه با باران برایش حس بی باکان
روزهای خاک را از خاکیان پر کرده اند
آسمان عشق را افلاکیان پرکرده اند
تشنگان شهر می نوشند از آب هوس
عاشقان را شوق سیراب است و بس
یک طرف خواب وخیال و قصه هاست
آن طرف گویا تبسم های سرخ کبریاست
دسته دسته خاک را آیینه ی ماتم گرفت
بوی عطر گل از این سو درهمه عالم گرفت
آماده پرواز شد
مردی
شکسته بال وپر
اینجا مجال
عقل نی
ای عشق بر دلها گذر
رقص می تازد
به چشمان من از
این نقش تان
سبز باشد تا ابد
این رقص و نقش و
رنگ و روی
خبر دارم که می آید کسی همپای با زنبق
کسی که عشق می خواند برایش نور جا.الحق
کسی که درد در پیش حضورش می رود از پا
کسی شوق را در جان ودلها می داند رونق
پس از عمری حضوری نسبی خوب و بد دنیا
زمین با مهر می بیندد دوباره خوبی مطلق
چنان در مهرورزی ها با نام عشق می خواند
امید از دستهای بی ریایش می شود مشتق
غزل کوتاه اما حرف من بسیار هم گویا
خبر دارم که می آید کسی همپای با زنبق
دستی به بالا می برم امشب دعای من ، تویی
در حس و حال خسته این ربنای من ، تویی
باور نمی کردم ولی یک دست هم دارد صدا
وقتی که دست من تویی وقتی صدای من ، تویی
می آیی از سمت سحر از آن طرف تر از خطر
پنهان تویی ظاهر تویی این صفای من ، تویی
مثل شب پاییزی ام باغصه های پشت هم
احساس های مانده در این روزهای من ، تویی
دستم به دامان تو ای لیلی ترین دلربا
مجنون من در بیستون تا همنوای من ، تویی
جغرافیای آرزوهای منی در مرز های همدلی
دستی به بالا می برم امشب دعای من ، تویی
مرا با غصه عهدی ناگزیر است
دل من خسته وغمگین پیر است
ولی با این همه درد آشنایی
بگو شیرم من و این شیر شیر است
شکسته خاطرات خسته ی من
چه می داند دل بشکسته ی من
مپرس از من که راه آسمان کو
چه پرسی زبال بسته ی من
دلبسته خاکیم پر و بال نداریم
نشان از یک دل عاشق رسیده
کتاب شوق را ناطق رسیده
بگو با شیعیان میلاد ناب
امام جعفر صادق رسیده
شادباش ولادت حضرتش صلوات
خورشید زمین وآسمان ها آمد
پیغمبر نور و شوق جان ها آمد
درهفدهم ربیع الاول از راه
پیغمبر مهر و مهربان ها آمد
شادباش ولادت حضرتش صلوات
دل در حرم بهار می ماند وبس
از عشق و امید می خواند وبس
در جام شهادت است کان را هر دم
دلباخته حسین می داند وبس
می رفت به راه کهکشان ها می رفت
مانند یلی به بی کران ها می رفت
در لحظه آخرین غریبانه وگرم
با حس غریبی از شهیدان می رفت
تقدیم به روح بلند شهید حاج منصور عباسی هفشجانی
بازمزمه ای به باور عشق رساند
بر خیل غیور و یاور عشق رساند
در این لحظات آخرین با صد شوق
خود را به مقر لشکر عشق رساند
غریبم که در خاک ماندم
غیورم از آن پاک خواندم
رفیقم رها شد رهاتر رهاتر
زما رفت بیرون فراتر فراتر
سکوتم در این لحظه های غریبی
ببینم در این های های غریبی
مکدر نخواهم رفیقم در اینجا
که غمگین و افسرده ماندم
تو ای رفته تا بی نهایت ببینم
چسان سرد وپژمرده ماندم
روزها در گذرانند
ولی این عده
فکر آنند که همواره در اینجا
هستند
به گلهای مصنوعی می مانند
نه رنگی
نه بویی
نه چهره دل آرای شوق انگیزی
چه می گویند
این دنیا زدگان بی مقدار
دلم آسایش دیروز را امروز می خواهد
تجلی های خوبی در دل دیروز می خواهد
چشم ها بسیار در راهند ای خورشید من
عشق ها نام تو می خواهند ای خورشید من
سروها شهر از چشم انتظاری زیاد
از غم و درد من آگاهند ای خورشید من
این شهیدان به خاک افتاده در راه شما
عاشق آن روی دلخواهند ای خورشید من
ظلمهای در جهان هرچه قوی بودند در پیش شما
کمتر از یک ذره کاهند ای خورشید من
روزهای بی شما بر ما غریب و بی صدا
مظهر احساس جانکاهند ای خورشید من
هر طرف از این زمین خسته بادردی غریب
چشم ها بسیار در راهند ای خورشید من
مردترین مرد زمین می رسد
معنی آیات مبین می رسد
تا که پر از شوق کند شهر را
عشق هم آوای یقین می رسد
بر لب خود خنده و در مشت تیغ
رهبر اعجاز چنین می رسد
پشت وپناه همه مردان عشق
بهر مدد کاری دین می رسد
در سحر همنفسی با خطر
مردترین مرد زمین می رسد
به شوق دوست غوغا می کند دل
خودش را اهل دریا می کند دل
چو می گویند فردا می رسی تو
مرا دعوت به فردا می کند دل
رسیده مژده دلخواه انگار
به امید دلت ناگاه انگار
علیرغم حضور سرد پاییز
بهاری می رسد از راه انگار
به نام نامی گل بیا با عشق برگرد
تو ای معنای امید تو ای تنها ترین مرد
بیا از کوچه باغ غریبی ها گذر کن
بیا این غیبت تو به دلهامان چها کرد
ببین هر لحظه انگار دل ما غصه دار است
شبیه لحظه های غریب و ساکت وسرد
همیشه چشم در راه که بازآیی تو از ره
غریبانه دلم را به سمت عشق آورد
طبیبانه بیاتو به دیدار عزیزان
که مانده در دل ما هزار افسوس و صد درد
امام سربلندی فدایت هرچه دارم
به نام نامی گل بیا با عشق برگرد
می آید
سحرگاه
خورشیدی از خاور دل
می گیرد
در دستش
تمام باور دل
دعایم هرسحرگاه
پی همراهی اوست
دلم چشم انتظار است
نگاهم بی قرار است
دل من اشک بار است
دلم را با خودت بردی برادر
به دست عشق بسپردی برادر
همیشه فکرتو با لاله ها بود
همیشه غصه می خوردی برادر
من سوختم در بی کسی های زمانه
در هجمه ی دلواپسی های زمانه
من ماندم یک سینه آتش گرفته
احساسی از آیینه آتش گرفته
یک زندگی ساکت و جامانده در غم
یک آدم غمگین و یک احساس مبهم
در وسعتی تا بی نهایت درد دیده
صد ضربه از هر دشنه نامرد دیده
من ماندم احساس های خارج از وصف
توصیف سرد وبی صدای خارج از وصف
تا چشم هایم کار می کرده رهایی
من ماندم و داغ زدرد کربلایی
رفتی تو تا خورشید همرنگ خدا ،تو
از خاک از این واژه ها گرم و رها تو
باور نمی کردم رفیق نیمه راهی
پس یاد ما هم باش گاهی گاه گاهی
خالی نمی ماند برادر سنگر تو
تا بی نهایت زنده باشد باور تو
نقشی پر از عزت پر از مردانگی ها
دل می کشد در برگ برگ دفتر تو
دریادل گمنام خاکی پوش ای مرد
جانها فدای مقتدا و رهبر تو
مثل خلیج نیلگون فارس باشد
هم موج تو هم اوج تو هم شهپر تو
در بی نشانی ها نشان عشق دیدی
ای هم نوای عشق بودن در سر تو
این را بدان تا زندگی جاری است حتما
خالی نمی ماند برادر سنگر تو
غریب این دل من که گمشده در غم
بیا بیا و مرا از غمان رهایم کن
غروب حادثه های غریب پاییزی
صدای زمزمه ام بود بلکه بر خیزی
نشان چهره تو تا همیشه بر دلهاست
زبسکه ساده و محجوبی و دلاآویزی
نمی شود فقط از لحظه های غمگین گفت
وصال عشق بود لحظه دل انگیزی
تو از دیار طلوعی به جان گل سوگند
که در دلم اثری از ترانه می ریزی
تو خفته ای به دل خاک و می رسد اینک
صدای زمزمه ام بود بلکه بر خیزی
روزها می گذرند
از پی هم
ساده وسرد
بی تو من دلگیرم
ای بهاری و دل انگیز
بیا در پیشم
خسته ام
زخمی اندوهم
به تو می اندیشم
می ریزم
چون برگ پاییزی
وقتی که می بینم
با خاک همراهی
درپیش من اینجا
از جا نمی خیزی
لذت بودن با تست
که در
جان و دل است
خواه در خاک ترا بینم
خواهی
افلاک
من چه گویم که دگر طاقت گفتار نماند
اشک در چشم من این چشمه خون بار نماند
آن چنان غبطه پرواز به جان مانده
درد در وسعت جان من غمدار نماند
گفت با من که به همره من و یاران است
وای او از چه بر این وعده وفادار نماند
یوسف مصر خطر رفت وبه خورشید رسید
دل من مشتری اش بود به بازار نماند
بگذر ای دل تو در این حسرت غمدیده که شد
آتش آلوده به دردی که خریدار نماند
آن قدر غصه مرا در غم او ویران کرد
اشک در چشم من این چشمه خون بار نماند