چشمه خورشید
ای ماه من
مهتاب من
ای چشمه خورشید من
امشب دعاگوی توام
یک امشبی با من بیا
- ۰ نظر
- ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۲۷
ای ماه من
مهتاب من
ای چشمه خورشید من
امشب دعاگوی توام
یک امشبی با من بیا
ای دل به ولایت علی (ع)دل خوشدار
بر شوق هدایت علی (ع)دل خوشدار
درعصر حساب وسختی قبر و قیام
آنجابه عنایت علی (ع)دل خوشدار
غمت آمد دلم را مبتلا کرد
زخاک وخستگی هایش رها کرد
من و یاران غریبان زمینیم
صفای عشق ما را آشنا کرد
دلم در نقطه آغاز گم شد
میان این همه اعجاز گم شد
چنان با خاک ما مانوس گشتیم
که در ما غیرت پرواز گم شد
در میان هجمه کلمات
در تکاپوی وعده ها ووعیدها
در بالا وپریدن نفوس
در رنگارنگی دروغ
کمتر کسی به تو می اندیشد
تو منتخب خدایی
با وعده ای محقق
اما اهل تحقیق خاموشند
من مانده ام چه بگویم
بهار می آید
با شوق وقرار می نویسد برگردد
با لهجه یار می نویسد برگرد
خورشید زمین وآسمان یا مولا
وقتی که بهار می نویسد برگرد
ای عزت بی حدود هستی خورشید
ای باعث هست وبود هستی خورشید
برگرد وبیا دل زمین می گیرد
ای معنی در وجود هستی خورشید
ای دل به ترنم بهاری برگردد
اینک به تبسم بهاری برگردد
تغییر مرام مردم دریایی است
باشوق تلاطم بهاری برگردد
ماییم به نام عشق برمی گردیم
ما گام به گام عشق برمی گردیم
بعد از همه غریبی و غصه وغم
کم کم به مرام عشق برمی گردیم
در ناباوری زمین
در خلوت سخت اندیشان
در تحکم بی پایان سنگها
سبزه ای سر برخواهد آورد
که از تبار لاله هاست
ودستانش نویدبخش
خرمی ودلخوشی است
هرچند این رویش
برای ناباوران سخت باشد
وقتی فضا
از غبار لبریز می شود
آسمان دلتنگ می شود
ابرها می آیند
باگریه های آسمان غبارها می میرند
کاش آسمان چشم هایمان
بارانی میشد
تا به خورشید می رسیدیم
بخوان تک بیتی آخر
که این دولت نمی ماند
بکش دست محبت
برسر غمدیدگان ای دل
مرام سال نو
تحویل و تغییر است می دانی
که یعنی پیرهای خسته
اینک
وقت رفتن شد
من از تحویل سال نو
به حق دانسته ام ای دل
که نظم پیرهای خسته
در عالم
نمی ماند
عطش آتش به جانم می زند
اما هنوزم من
به امید وصال گل
در غمگین سرا هستم
بهار غبار گرفته
خبر از آمدنی دارد
ورفتنی
امید که خورشید باوران بیایند
و
سکون گرایان بروند
دلتنگ آسمان آبی ام
هواخواه تبسمی شیرینم
آنسوتر از نقابهای دروغین
و حس وحال ریاکارانه
تلاطم دلم
این ترنم است
«شیخ در بشکستنه پیمانه ام پیمان گرفت
بشکنم پیمان شیخ و
نشکنم پیمانه را »1.
1. این بیت از دفتری بروجنی است
فردا چگونه پاسخ می گوید
مردی که به لبخندی دلخوش است
وردایی که برشانه هایش
سنگینی می کند
نمی دانم
این سوال بی جواب را
فقط و فقط
خودش می داند وبس
همه چیز را غبار گرفته
دلمان آسمان آبی را
برای چند روزی است گم کرده
حس وحالمان یتیمانه است
وای به دلهای کودکان منتظر
و چشم هایی که
راه برایشان تمام نمی شود
چشم به راهی را از آسمان می پرسیم
از رفتن تا ماندن
تنها یک تصمیم است
یک گام تا بیکرانگی
اما
از آن تصمیم تا این روزها
فاصله تا آسمان
شاید هم فراتر باشد
از پرواز
تا غوطه خوردن در
مال ومنال و
سرانجام خاک
خورشید در خون خفته
پابه پایت می آمد
تا در شام تنهایی
نظاره گر طلوع دوباره مادر باشد
هم مادر خویش
هم مادر صبوری ها
دریا با تو معنی می شود
ای حماسه سیار
ای راهنمای سربلندی ها
تا سپیده روییدن نور
در شام بلا
ای مژده دار صبح
ای مبلغ رشادت وشهادت
تا عصر قیامت
دستها وفکرها
همه مدیون توهستند
که آسمان را به زمینی ها نشان دادی
ای خطبه خوان شام
چونان دختر نور در شهر دلتنگی ها
خطبه خواندی
باهمان توان وهمان نفس
در تجلی سپیده کلامت
در شام ناحقی ها
ظلمت از پای افتاد
و
آسمان رخ بر نور گشود
ای دختر گل ای دختر نور
با دستهای صبورت
بهار
در زمستان بی کسی گل کرد
ای مادر شکیبایی
دین خدا مدیون نگاهت
کلامت
وصبرت می ماندنگاهت بهاری دلت بی کرانه
وجودت تجلی شوقی شبانه
حماسی ترین بانوی کربلایی
فراتر زهر صنعت شاعرانه
تویی ای چادر مشکی تاقیامت
بود از حسین و قیامش نشانه
تو ام المصایب تو بانوی صبری
تو ای مظهر عفت عارفانه
توی یادگار دل پاک زهرا
دلم بهر دیدار گیرد بهانه
نمودی تو یاری چو دین خدا را
به تفسیر تو عشق دارد ترانه
توای عمه گل دخیل نگاهت
نگاهت بهاری دلت بی کرانه
اشک مهمان نگاهت شده در شام غریب
عشق افتاده به راهت شده در شام غریب
عمه اهل ولایی تو وهم مظهر صبر
خیل مردانه ،سپاهت شده در شام غریب
بر سر خیل بلانوش تویی سایه حق
دل هوادار پناهت شده در شام غریب
مامن عاطفه وغیرت مردان خدا
چادر رنگ سیاهت شده در شام غریب
تا ابد زندگی دین خدا مدیونت
عشق افتاده به راهت شده در شام غریب
کعبه را عطر گل روی علی پر کرده
صدف کعبه تبسم به روی در کرده
خانه عشق پر از عاطفه وایمان است
عشق پیش آمده با شوق تشکر کرده
بعد از این آمدن شمس دل آرای زمین
خاک با شوق بر افلاک تفاخر کرده
آسمان خم شده تا بوسه زند بر رخ گل
دست حق در حرم خویش تظاهر کرده
روی او مژده سرشاری آیات ولا
نان ابلیس زخود یکسره آجر کرده
تا ابد سیزده ماه رجب گل بار است
کعبه را عطر گل روی علی پر کرده
در گردش روزگار
دلواپس چه هستی
رفتنی باید برود
دیر یازودش مهم نیست
این جایگاه برای تو نیست
این قبا براندامت نازیباست
دلواپس چه هستی
همین گونه هم زیاد مانده ای
ای فرزند وقت
دلم را
دست باران می دهم
در بامدادی باصفا
که شاید اورا بعد عمری
دست یارم
داد باد
ای کاش
صبح دیدنتان
را به چشم خویش
می دیدم و
رها زتن خویش
می شدم
من و دل همنفس بودیم با هم
درون یک قفس بودیم باهم
رفیقان تا خدا پرواز کردند
ولی ما در هوس بودیم باهم
به دل گفتم که باید شاد باشی
دراین هنگامه غمگین دنیا
به من خندید وگفتا ماه در خون
ببین خوانده مرا از سمت فردا
رهاشد رفت تا خورشید سر زد
رهاشد از تمام بی کسی ها
و من اینجا غریب وساده ماندم
غریب لحظه های سردم اینجا
بی خیال می خواند
به تلاطم بی تفاوتی هایش
اما چه کند
رفیق همیشگی انسانها
مثل همه
دنبال اوست
غریب یا آشنا ندارد
فکرکن تنها به خواندن اکتفا نکن
راهی سرد در پیش است
ایستاده پرپر شد
چه پایان خوشی
دل انگیزتر از همیشه
عاشقانه
تغزل رفتن را دررسیدن سرود
نه سری دارد نه تنی
غباری شد
در فراسوی زمانها
زنده تر از همگان
امید را می خواند
مامنتظریم
تابهار
از راه تبسم وتلاطم بازگردد
روسیاهی زمستان منیتها
رنجها وتکبرها
باید با سفیدی بهار ظهور شسته شود
ما چشم درراهیم
و راه هم همراه ماست
دروغ پشت دروغ هست هرچه می گویی
مگر خیال تو در فکر صبح فردا نیست
عجیب جای غریبی است عصر روز حساب
کسی زمال ومنال تو با تو آنجا نیست
مباش سرکش ومغرور بی حیا ای دل
خدا رفیق اهالی بی سر وپا نیست
در خاک نیفتاد
مردی که از خویش برون رفت
از آسمان گذشت
دلداده بهار
تنها پلاکی را برای ما فرستاد
این راهنمای ماست
راهی که می رود تا کربلای گل
چشم هایم را به باران می دهم
دستهایم رابه احسان می دهم
با نگاهی مملو از شوق بهار
خویش را در دست یاران می دهم
من نه اهل سازش و خوش بودنم
حس وحالی چون شهیدان می دهم
می روم تا انتهای بی کسی
غصه را آنجا به پایان می دهم
من در این احساسها غوطه ورم
چشم هایم را به باران می دهم
نمی دانم که بودی یا که از اهل کجا بودی
ولی می دانم ای غمدیده با ما آشنا بودی
شبیه آن پرستویی که می آید دم نوروز
زهرچه غیر حق بوده است از آنها رها بودی
تو ای همصحبت صبح و نسیم وغصه و غربت
شبیه مادر در خون نشان لاله ها بودی
لبت پرخنده چشمت اشکبار بی کسی ها بود
تو از چشم انتظاران امیر با صفا بودی
به توصیف تو ای تنها ترین مرد رها از خود
فقط می گویم از خیل غیور کربلا بودی
طنین حرفهایم تا خدا می آید و دانم
نمی دانم که بودی یا که از اهل کجا بودی
نمی دانم به توصیف
دل خود
من چها گویم
اسیر مبتلا
یاکه
غریب آشنا گویم
لذت وصال
در سنگلاخ تنهایی
و در برهوت بیدلی
بیش از پیش می چسبد
طعم رسیدن را
از در راه ماندگان باید پرسید
با دلهای شکسته مان بازمیگردیم
ازمیان سنگلاخ نامرادی ها
از بین
رنج های مانده
تا دیار غریبی
به خدمت گل
به ارادت بهار
وبه امید همدلی های آسمانی
فراتر از خاکیم
ازاهالی دیار دلیم
نسیم
با تبسم بهار
خبر از آمدن گل می دهد
کویر نگاهها
از عطش چشم انتظاری
لبریزند
امید می خواندمان
به تمنای همراهی
خبر آمدن گل
شوق آفرین است
وما
در رجعت سبز و سرخ خویش
از ستاره ها می گوییم
در بامداد فرحناک رسیدن بهار
بهار است چشم انتظار بهار
بهاراتو برجان ما گل ببار
توای بی نهایت ترین مرد شهر
تو می دانی غمناله و درد شهر
تو تفسیر بی چون هستی تویی
تولیلای مجنون هستی تویی
توای سبز وسرخ دیار بهار
توای معنی اقتدار بهار
پس از ماندن پشت ابر غریب
پس از این همه حس صبر غریب
بیا وبه هستی ما گل بیار
توای آخرین انتظار بهار
عطش در عطش آتش آلوده ام
من از خیل آزادگان بوده ام
هنوزم پر از حس روییدنم
اگر چند یک عمر فرسوده ام
دلم صفحه شوق بی انتهاست
به امید رفتن ، نیاسوده ام
من و مهرتان آشنای قدیم
من این مهر برخویش افزوده ام
غریبم من و در دیار بلا
عطش در عطش آتش آلوده ام
عطش را به بازار هستی بخر
به آیین پرشوق مستی بخر
در این رزم خانه پر ازشور باش
به مستانگی ها تو مشهور باش
شب رفتن دوست یادش بخیر
کسی که گلم اوست یادش بخیر
شب خیزش غیرت بی حدود
شبی که پر از عشق و امید بود
شب آتشین بازدم های عشق
شب انعکاس قدم های عشق
شب کربلایی دلان صبور
شب سرفرازان امید وشور
شب سروری بی سری سادگی
شبی مملو از شور آزادگی
رها شو از این منجلاب زمین
ازاین خانه سرد دردآفرین
به یاد رفیقان چشم انتظار
یلان وغیوران شهر ودیار
عطش را به بازار هستی بخر
به آیین پرشوق مستی بخر
در این رزم خانه پر ازشور باش
به مستانگی ها تو مشهور باش
هیچ می دانی که درد ما کجاست
بی کسی چشم انتظاری غم فزاست
این دل غمدیده ی مانده به راه
هم غریب و هم اسیر و مبتلاست
کاش بازآیی بهاری منتظر
این دل ما چشم در راه شماست
ماه من خورشید من امید من
این نگاهت با دل ما آشناست
هست در منظومه احساس ها
بی کسی
چشم انتظاری
راهی در پیش است
وراهبری در پیشروی
باید پیش رفت
ماندن
مردابی می سازد
و رفتن
رفاقت باراه است
راهی که به روشنی می رسد
به صبوری صبح
بعد از طغیان تاریکی ها
باید رفت
دستها برای چه بالا مانده
دستها برای تسلیم شدن نیست
برای همت است
برای تببین غیرت
وتفسیر آزادگی
دستها را پایین بیاورید
ای پیران دنیا طلب
علمدار مارا به همت و رفتن می خواند
حرکت با دستها بالا نگه داشته شده
از سخت هم آن سوتر است
دلتنگی هایم با که بگویم
توانی که دارد در چاردیواری نادانی می خشکد
شوقی که می میرد
ورنجی که بر شانه هایم سنگینی می کند
من بیرق افراشته راست قامتان
اما دلتنگیهایم بی پایان شده
باکه باید بگویم
بهار آمده اما هنوز خزان زده ام