غروب تجربه ای نو بود
برای ماندگان
در مسیر رفتن
تا بدانند
همیشگی نیستند
و هر بار
پس از رفتن
رجعتی منتظر ماست
- ۰ نظر
- ۲۱ اسفند ۰۳ ، ۱۴:۱۴
غروب تجربه ای نو بود
برای ماندگان
در مسیر رفتن
تا بدانند
همیشگی نیستند
و هر بار
پس از رفتن
رجعتی منتظر ماست
نگاه عاشقان را می شناسی
وجود بیدلان را می شناسی
به دنبال تمام آسمانم
فقط تو آسمان را می شناسی
دیباچه ی عشق و نور عنوان بوده است
در مجمع عشق نقش باران بوده است
گفتند خدیجه مادر اهل ولاست
او بانوی مهربان ایمان بوده است
من نمی دانم
چرا دربان نمی خواهد
کسی
از در این دوستی
با ما رفاقت ها کند
ز درد دوری ات آتشفشانم
غریب و خسته ام من ناتوانم
چنان سرگشته بر یاد تو هستم
که خارج از همه حرف و بیانم
بهار می روید
بهار می بوید
از راه می رسد
نوروزی دیگر
اما هنوز
دلتنگیم
در غیبت ماندگانیم
لذت حضور چیز دیگری است
نوروز دیدارت
بهانه ی ماست
می آید
مردی به رنگ توحید
از بلندای عزت
در فراسوی همه تنهایی ها
و می خواند
سرود سربلندی
برای دلهای خواب رفته
برای جانهای مانده در مرداب زمین
و آن گاه
بهار در هیئت نوروزانه رخ می نماید
زمستان غیبت
در صبحگاه وصال
بهاری می شود
می آید او که چشم به راهش هستیم
چون زمزمه ی نجیب غربت با اوست
احساس غریب شوق و صحبت با اوست
او عازم جنت است و دیدم با غم
او مادر تربت است و تربت با اوست
فارغ از جایگاه حقوقی می خواهم سلسله یادداشتهای کوتاهی با عنوان از ما گفتن بود را منتشر کنم
در حوزۀ کودک و نوجوان آن کس که مستقیم و شعاری حرف می زند خیانت می کند نه که تاثیرگذار نیست بلکه به دست خود دائره دوستان را تنگ تر و محدودتر می کند .
شعار زدگی و آمارزدگی در ادبیات، برنامه ها و رویکردهای کودک و نوجوان نابخردانه و خائنانه است و لحظه ای نباید با آن کنار آمد و آن را پذیرفت .
زبان هنر ، زبان زندگی و تاثیرگذاری است و حضور گردانندگان بی هنر کشنده و نامطلوب است . لطفا بساط این بی هنری را جمع کنید .
از ما گفتن بود
روایت شکستن
نه کار من
که درد من است
می شکنم
در فراق
در طعنه های پر تعداد
اما هنوز امید دارم
برای فردا
برای تو
و برای بودن
برگ برگ دل من
خاطرۀ پرواز است
از شب
و زمزمۀ و
خون
و رها گردیدن
مثل آخرین برگ
دفتر یادداشت
یا درختی تنها
مانده ام
چه کنم
بروم یا بمانم
در میانۀ تردید
تحیر دارد مرا می کشد
فقط مرا بخوان
شاید بازگردم
سکه های
سفرۀ عیدانۀ
نوروزها
کاش
می شد
توی جیبم
باز پیدا می شدند
دلا بترس
که نزدیک
نعمتی نروی
که چارقاش کند
هرکه می رود
پیشش
شکسته بالی را
در ماندن از رفتن
ودلخوش کردن به قفس تمناها
در هبوط وایه ها و آرزوها
در هجوم بی نهایت خواسته ها
تکرارها
در آستانه سال نو
در روایت نور
و در مناطق پرواز دوستان می یابم
آن گاه که معبرها
بیرق ها و
یادها را می بینم
بخوان نم نم
غمم را ای عطش
اینک
سرمستانه می گریم
به یاد تشنه کامی ها
جنون را می سرایم با نگاهی
عطش را می برم با عشق خواهی
شبیه بیرقم غمدیده هستم
که با یاد تو گردیده گاهی
گمانم
اولین روزی
که با نوروز می آیی
تمام شهر
بایادت
چراغان و بهاران شد
دسته جمعی
خاطراتم
زود مهمان می شوند
در شب آدینه ای
در اول
نوروز عشق
شعر من زاییده باران
صبح کودکی است
نرم نرمک می رسد
چون واژه های نوبهار
نگاهی تازه را بگذاشت آن مرد
نشان غصه را برداشت آن مرد
نفس های غریبش را نشان داد
گل بودن در این دل کاشت آن مرد
بهانه می کنم
روزهای در پناه تو بودن را
روزهای بی غروب
که گویی سالی بودند
و لحظه های معطر
که در زمستان هم بهاری اند
دل داده زیارتم
از حرم تا قتلگاه
تا خیابن بهشت
تا حرم خورشید
تا حرم مهتاب زمین
هر روز بهانه می کنم
چونان بیرقی که
باد یادت ان را تکان می دهد
نمی شود
بی تو زیست
در هیچ حالی و
در هیچ هوایی
تو در حوالی همه لحظه ها
قوت قلبی
شاعرانه ترین نشانۀ هستی
بهار با تو می آید
قد می کشد
و اصلا بهار می ماند
نوروز
روز دیدار تست
در مدار عشق های زمین
که همیشه ماناست
بر خلاف زمستان های طی
با نام جعلی بهار و نوروز
مردی که بهانه کرد دل را
سرشار ترانه کرد دل را
با شعر حضور سبز و زیبا
آرام نشانه کرد دل را
سرودم شوق رفتن را دوباره
ز درد عشق گفتن را دوباره
به اشک دیده بر رخسار خسته
نوشتم نقش یک تن را دوباره
دلتنگ حضور خلوت بارانم
عمری به نگاه و صحبت بارانم
از این همه ماندن و کویری گشتن
سیرم که پی صلابت بارانم
در باز کنید ماه قرآن آمد
هنگامۀ شوق اهل ایمان آمد
تا پاک کند وجودمان از غم ها
این ماه عزیز ماه یزدان آمد
یک غزل می خواند از جنس حضور
مژده دار بامدادان ظهور
می رسد این مژده بر یاران عشق
این خبر با حس موفورالسرور
می رسد مردی زنسل آفتاب
مردی از احساس های سبز و دور
دستهایش بوی باران می دهد
پاک از هر نخوت و درد و غرور
مردی از آیینه زار زندگی
مردی از شوق و امید و عشق و شور
لحظه ها را مملو از گل می کند
می نویسد عشق را همرنگ نور
از کنار کعبه می آید ندا
مژده دار بامدادان ظهور
ای همنفسان نشان رحمان آمد
هنگامه ی شادی دل و جان آمد
ذکر صلوات ذکر این ایام است
ماه رمضان بهار قرآن آمد
در تکلم آمده
دل در حریم لاله ها
السلام ای عاشقان
ای همرهان آفتاب
در تجلی زمان
در فرود حادثه
در تلاطم های بی پایان درد
یک نفر می ماند به جا
یک نفر یک مرد
آیه های عزت او را در وجود
مردی از جنس خطر
مردی از آیینه ها
آن قدر
سخت گذشته است به من
دوری گل
که پر از غمزدگی هاست
تنفس های دلم
بیا باران بخوان آهنگ شادی
تفال کن تو بر فرهنگ شادی
تمام لحظه ها دلتنگ گشتند
بزن بر لحظه هایم رنگ شادی
آسمان باز کرده پر و بال
در دلش می کشد خیل گل را
تا بخواند به گوش سحرها
از نیایش
عطش
از تجلی
ماه حق
ماه گل
ماه خورشید
ماه زنده شدن های دل ها
می رسد از کران
تا بدینجا
متن منظومۀ شوق خواهی
در کلام زمانه
به امید
می دهد مژدۀ شادکامی
لحظه ای در نگاهم عطش بود
عرش افتاده بر خاک تیره
هجمه های فراوان
غریبی
آتش کینه دارد زبانه
ناگهان
اهل بالا به گریه
زمزمه می نمایند غمگین
آتشی در دلم شعله ور شد
بر شه عشق ؛ غم حمله ور شد
هرکسی ضربه ای زد
در آن سو
بر غزل های پایانی حق
خامس آل خورشید در خون
خاندانش همه غصه دارند
وای از کینه توزی شیطان
از فراوانی طالب نان
از فروشندۀ عشق و ایمان
دشت رنگ غم وغصه را داشت
رود آوای رودا به لب داشت
رود من رود من خواند مادر
در دل غصه ها ماند مادر
خیال تازه ای در ذهن دارم
اگر چه خسته از این انتظارم
قلم در دست از گل می نویسم
به امیدی که باز آید بهارم
ماه ترین ماه خدا
آرام تر از همبشه
از رهگذار نیایش های سبز و سرخ
در مسیر ربناهای خالصانه
در غروبی خلوت
وارد می شود
دلهای متلاطم خاک
با نگاهش
راهیان افلاک می شوند
و بهانه ها می میرند
تا ترانه های عشق
در گذار زمان های نو شده
عیدانه ترین حضور را جشن بگیرند
شوق می رقصاند
اشک را
بر گونه های منتظرم
تا برگردم
به روزهای خوش با گل بودن
به تلاطم دیدار
در سحرگاهی مواج
در حریم نور و روشنایی
آن گاه که چون کبوتری
که از خویش رها شوم
و فرشته ای بر گنبد طلایی ات گردم
می رسد بوی بهار
از طرف
کوی شما
ای به قربان
نگاهی که بهارآذین است
چه می شود
به نظرگاه عشق برگردیم
چه سادگی
که در آن منظر اهورایی است
همراه تمام عاشقان خواهم رفت
هم لهجۀ خیل دوستان خواهم رفت
بگذار مرا بخوانم از درد فراق
آتش نفسم به آسمان خواهم رفت
وقتی که دلم پر از تمنا می شد
همصحبت دوستان مولا می شد
در جبهۀ نور با امید و با شوق
آن روز دلم شبیه دریا می شد
ما همنفس صدای گل ها هستیم
در حالت با صفای گل ها هستیم
از عشق بپرس تا بگوید با شوق
عمری است که در هوای گل ها هستیم