من از هم لهجگان صبح بیداری خورشیدم
پنجشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۰۹ ق.ظ
عطش آلوده دردم مپرس از من رهایی را
اسیر اشک شبگردم مپرس از من رهایی را
از آن روزی که در دام نگاه خسته افتادم
ببین با خود چها کردم مپرس از من رهایی را
من از هم لهجگان صبح بیداری خورشیدم
مبین اینک چنین سردم مپرس از من رهایی را
وجودم سبزسرخ از خیل مردان غزل پیما
دریغا کی چنین زردم من مپرس از من رهایی را
تمام شهر می دانند من همسایه با شوقم
عطش باشد همآوردم مپرس از من رهایی را
مرا اصل و تبار از خیل دریا زادگان باشد
مخواه از اصل برگردم مپرس از من رهایی را
غمم ،اندوه شبگیرم ، به امیدی که می دانی
عطش آلوده دردم مپرس از من رهایی را
- ۹۶/۰۹/۳۰