نیلگون چشم
دریای مواج
غم است
گونه هایم
ساحل
سیراب آب غصه هاست
- ۰ نظر
- ۱۲ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۲:۳۲
نیلگون چشم
دریای مواج
غم است
گونه هایم
ساحل
سیراب آب غصه هاست
دلمرده شدم
خسته شدم
رفته دل از دست
از بس که
زمانه
به دلم
داغ غم انداخت
پدر در آسمان من
هم خورشید بی همتاست
که بامدادان
برای کار
از مشرق تنهایی خویش
به صحرای دلتنگی کوچ می کند
هم پای گله
و شامگاهان
در غربت مغرب خستگی ها
می ایستد و غروب نمی کند
پدر یادگار همه دیروزها
و پشتوانۀ همه فرداهاست
ورق می زنم
نانوته های مانای ذهنم
را در هجوم تنهایی ها
اینک منم
تنها مانده
در صحرای غربت
چونان چوپانی
گرگ زده
که صدایش در گلو فرومرده
و توانش را زمانه با خود برده
این بار
از دوست نماها می نالند
از بخت بد
از رنج دوستی
از ظاهر شرور خوب ها
و رق می زنم و می گذرم
اما فراموش نمی کنم
باد
باران
صدایی غریبی است
همنفس با تلاطم ثانیه ها
گم می شود
در هنگامۀ دلمردگی ها و بعد از آن
در ورق زدن کتاب زمانه
شعر و ترانه ای نو
زاییده می شود
شعری سرشار از
باد و باران و غریبی
خلیج نیلگون فارس
سرشار از رشادت ها
بخواند رستمان
آشنا همراه
ایران شد
از نیلگون تا نیلگون
نامش خلیج فارس شد
اینجا نماد
غیرت و آزادگی شد تا ابد
تلاطم کرد دیده
حماسه داشت اشکم
برای گفتن از دوست
دلم دریاترین شد
اولین مصرع آیین ادب مشتاقی است
بعد از آن غوطه وری در نفس اشراقی است
تا کند زنده وجود همه سرمستان را
نظر عشق به الطاف حضور ساقی است
محو در خاطرۀ سرخ سر دار شدند
ذکر آشفتگی خیل غریبان باقی است
شرح احساس دل انگیز عطشناکی و شوق
شرحی از بودن یک انفسی و آفاقی است
یاد ما در سفر همنفسان خورشید
رونوشتی که بگویند یقین الحاقی است
دولت زندگی چند صباح بعضی
مثل خاتم فیروزۀ بو اسحاقی است
به ادب بر روی دیده بنهم دست که گفت
اولین مصرع آیین ادب مشتاقی است
من از روییدن گل
در دل سخت و سیه
دیدم
امید زندگی باید
که در سختی است
رویش ها
اندوه و بلای پشت هم می آید
بر چهره ما نمی ز یم می آید
از ساحل نیلگون به آواز غریب
از بندر عشق بوی غم می آید
بهانه های واهی
نشانه های غمدار
نمی گذارد این دل
رسد به منزل خویش
دل خود را به کارون زد در آن شب
نشان از نقش مجنون زد در آن شب
خودم دیدم رفیقم بی صدا رفت
شهیدم دست و پا در خون زد آن شب
شگفتا آتش آباد دل من
پر از شوق دل آزاد دل من
به یاد روی شیرین تو دلبر
رفیق تیشه فرهاد دل من
نگاهت مختصاتی مختصر داد
سراغی از گذرگاهی دگر داد
کویر ساکتی بودم در این غصه جا
مرا باران عشقت بال و پر داد
پریشان خاطرم کردی
مبادا خاطرت هرگز
کنار ساحل آرامش و
امن و امان
باشد
هرچه گفتند
که تو
ساکت و آرام شدی
نپذیرفتم و گفتم که تو
پر غوغایی
چه دلگیرند بی روی تو این گل ها و بستان ها
چه غمگین اند بی ذکر تو مکتوبات و عنوان ها
چه سرشار از نگاهی بی قرار از غصه داری شد
بدون تو تمام شعرها در قلب دیوان ها
سکوت خسته ای دارد زمین در انتظار اینک
غذیبی می وزد ز آغازها تا سمت پایان ها
بیا اینجا تماشا کن عطشناکی یاران را
به خون غلطیده خواهی دید جسم مرد میدان ها
چراغان شب باران شده چشمان غمگینم
چه بارانی که می خیزد از آن بسیار طوفانها
پناه لاله ها برگرد اینجا غصه مندانیم
من و اندیشه های سرخ و رنج و درد و دوران ها
بهار آمد ولی انگار این درد دلم باشد
چه دلگیرند بی روی تو این گل ها و بستان ها
بهانه می کنم اینک بهار برگردد
تمام کی شود این روزهای سرد و غریب
دلتنگ در تغزل غمناله ها منم
خوابیده در غریبی اندیشه های سرخ
مهمانم کن
به تغزلی دوباره از نگاهت
در فرود لحظه ها
در التهاب بی پایان
در آن گاه که
واژگان از حرکت می ایستند
در باغ های
شهر نشابور
مانده است
آن خاطرات زخمی
مردان بی قرار
روزهای پشت سر
آیینه هایی می شوند
تا در او
نامردها
از مردها
گردد جدا
دلی دارم پر از چشم انتظاری
شبیه صبحگاهان بهاری
در او دریا تلاطم می نماید
خودش را رنگ گندم می نماید
دلی دارم پر از حرف نگفته
پر از اندیشه سرخ و نهفته
دلم همسایه با نه کهکشان است
اگرچه ساده بی نام ونشان است
دلم تاریخ دان رنج ها بود
خروش بیکران رنج ها بود
باید به بیانی دیگر سرود
راه های رفته
در جغرافیای سربلندی
در خاطرات کم تکرار
از اوج عزت
در لحظاتی که غریبانه اند
در وادی دلتنگی
در آن گاه که
میدان مین به کمین
رهنوردان زمین و آسمان می ایستد
و شاعری
تغزلی خونین را
در بامدادای به رنگ شفق
به تصویر می کشد
این شهر
عجب
بی سر و سامان
شده از غم
گویا
که به روی همه پاشیده
غمی سرد
نمی داند نه می پرسد
دلم در تاب
دیدارش
خدایاکن نصیب ما
دمی در قاب دیدارش
جنون نجوا کند در گوش
صحرا
درد و داغم را
مگر ریگ
بیابان
بعد از این گیرد سراغم را
زمین چشم انتظار مردمی از جنس پولاد است
گواهی چنین مردان شهید آباد آباد است
می رفت به سمت جبهه ها غیرتمند
همصحبت عزت و صفا غیرتمند
این بار سیاوش از میان آتش
آمد به دیار کربلا غیرتمند
ای که حرمت بشکنی فردا شوی نادم ولی
جای زخم مانده را هرگز نگیرد چسب زخم
نعره می کشد جنون
در وجود ساکتم
مثل عکس خسته ای
رنگ و رو شکسته ام
ساکتم ولی هنوز
امتداد سرخوشی
می برد مرا به پیش
نعره می کشد جنون
در هجوم بادها و یادها
در هبوط غصه های سرد
این منم هنوز هم
دم ز گل زدم منم
باد می وزد زیاد
غصه قصه گوی ماست
راه در نگاه پیر
غصه دار حرف هاست
بگذر از کلام سرد
در طواف لاله ها
از جنون فراتریم
ما بهانه های تازه ایم
از نگاه عاشقی
می روند این روزها
با خاطرات خیس شان
از نگاهم اشک می بارد
چرا این روزها
ای که بر
جای بزرگان
زده ای تکیه بدان
بی گمان سختی
هنگام حسابت
سخت است
آمدی پای زدی
بر همگان
بی مقدار
وقت رفتن شده
هنگام حساب آمده است
چه دنیای سراب آلوده ای
بی وجه و بی ارزش
ولیکن عده ای
آن را سرای خویش می دانند
منم با لطف یزدان
تا ابد دمساز و دم خویم
به اذن الله
تا هستم
علی را عشق می گویم
دنیا نازیباست
از دید
بزرگ نگاهان
و بزرگ است و شکوهمند
از دید دوستداران
دنیا یک سراب است
که فقط دیده می شود
باید رفت
از راهی که در پیش است
از چم و خم از رنج ها باید گذشت
بزرگ باید بود
درهجوم حادثه ها
در پراکندگی خلایق
باید چشمی به آسمان داشت
که هرچه پیش اید
بیش آید
بهار می گذرد
و غمنالگی ها می ماند
بزرگ باید بود
که درست گفته اند
خلایق هرچه لایق
چه برف و چه باران
تفاوت ندارد
به حال کلوخان
چه رنج و
چه سختی
چه بلبل
چه در سایه های کلاغان
چون تهی شد
شهرها
از پیرهای زنده دل
خانه ها خالی شد
از اندیشه های صلح جو
در زمانی که
کسی
فکر دل خسته نبود
شعر می خوانم و
با شور جنون می آیم