بیدار شو ای
غیرت حق
وقت قیام است
وقت هنر و زندگی
عرض وجود است
- ۰ نظر
- ۲۶ خرداد ۰۴ ، ۰۷:۴۷
افسوس ترا غیرت ایرانی نیست
جز رنج سخن هرچه که می خوانی نیست
الوند نیی تپه ویران شده ای تو
بیدار شو این موسم ویرانی نیست
این نام بزرگ معدن جان باشد
سرمایه ی آن خون شهیدان باشد
این گفته ی حاج قاسم و یاران است
جان ها به فدای نام ایران باشد
این مرحب بد یهود را باید کشت
این مایه ی ننگ و بود را باید کشت
با موشک و پهپاد و تفنگ و با سنگ
کودک کش بی وجود را باید کشت
می آید و گشته آتشین ویرانگر
بر بام زمان و بر زمین ویرانگر
با تازه ترین موشک ایران چه کنید
تاریخ گذشته ها چنین ویرانگر
بر دل همه موج اوج دیگر برسد
بر خیل یهود دست حیدر برسد
این حمله که کرد سمت ایران، صهیون
آغاز غدیری اش به خیبر برسد
باید به فرمان ولی آماده باشیم
در صحنه با سید علی آماده باشیم
سخت است سردار سپاه عشق پر زد
خورشید غم از مشرق اندوه سر زد
تصمیم می سازید از ما این پیام است
وقت قیام و انتقام و انتقام است
وقت فنا سازی غاصب ها رسیده است
وقت به غارت رفتن حیفا رسیده است
شیعه نمی ترسد کمی آزاده باشید
در صحنه با سید علی آماده باشید
امروز وقت غیرت و جنگ است برخیز
پایان این جرثومه ی ننگ است برخیز
در حس غدیر آسمانی شده ایم
لبریز امید و کهکشانی شده ایم
چون خطبۀ حضرت رسولیم همه
سرشار ز شوق خطبه خوانی شده ایم
ما جرعه خور نیایش مولاییم
سرمست ز عزت گل زهراییم
هادی وجود دل ما از هادی است
با جامعه تا ظهور گل می آییم
در کشور عشق این منادی شده است
در شهر امید وقت شادی شده است
دنیای غریب تا همیشه انگار
سرشار حضور عطر هادی شده است
دل را به صفای کبریا می بخشند
بر خیل زمانه شوق ها می بخشند
در روز غدیر خم یقین می دانم
ما را به ولای مرتضی می بخشند
می آید و از جام ولا می گوید
از شادی جان مصطفی می گوید
در روز غدیر مثل مردان قدیم
از عزت نام مرتضی می گوید
پرشوق و امید و با صفا هست غدیر
از جملۀ روزها جدا هست غدیر
برخیز بخوان به شادمانی دل را
چون افضل اعیاد خدا هست غدیر
از عشق بخوان به آوای بشیر
ای زنده دلان رسیده هنگام امیر
با دست رسول مهربانی دیدیم
از مقدم گل رسیده نوروز غدیر
موج غم تو
زلزله در دیده ام انداخت
الحال
شده بارش آن
کار شب و روز
آن روز
که بر جان و دلم سایه فکندی
سود دل من
رفتن آسودگی ام بود
غدیر و عشق های سرفراز است
ببین احساس را تفسیر راز است
برای نصب خورشید ولایت
عروج آفتاب از این جهاز است
دل من قطره ای از آن غدیر است
که سرشار از تولای امیر است
از آن دریای بی مثل ولایت
که در هستی همیشه بی نظیر است
ازآن ایام و از آن دستور می گفت
ازآن روز خوش و پرشور می گفت
شبیه راویانی از غدیر است
دلم از امتداد نور می گفت
سکوت دشت را درهم شکسته
نفس های حبس شد دسته به دسته
چنین پیغام آورده است با شوق
علی برجای پیغمبر نشسته
نوشت آرام دریا در غدیر است
زمان عشق بازی بی نظیر است
به یکتایی قسم بر مومنینم
علی مولا و آقا و امیر است
برخاست ناگهان
ز زمین تا خدا صدا
یعنی مبارک است
غدیری ترین حضور
بانگی می آید
از فراسوی زمان
از فراز مناره های خشت و گل
که هنوز
تازه است
به لطافت صبح نو
و لذت دیدار بهار
بانگی می آید
منظومه خوان توحید
و من
ترا چشم در راهم
مرا باران
مرا ابر نگاهم
در شبانگاهی
که غیر از درد راهی نیست
می دانند و می خوانند
نه لبخندی از روی
غم انگیزی
به روی گونه ها دارم
جوی آب و
دست باد
سایه سار بیدها
خاطراتی زنده
از دیروزهای
رفته اند
جان مایۀ کلام
دلم یا حسین حسین حسین
تکرار تا همیشۀ
شوق و ارادت است
نه آب
نه سنگ
نه خاک
نه حتی افلاک
شوق بی نهایتم را درک نمی کنند
آن گاه که در
جاری ایام
سرمست از
طهورای غدیر می شوم
شاعرانه تر از همیشه
دلدادگی ام را
مشق عشق می کنم
در هرولۀ کلمات مانده در نفسم
مادرم گفت
خورشید آن روز
محو دیدار خورشید ما بود
محو دیدار آن بی نهایت
همنفس با دل آرای ما بود
دشت لبریز از حس تازه
آسمان میهمان زمین شد
حضرت عشق در فصل بودن
بر دل عاشقانش امیر است
اول عشق بازی دلها
در کران تا کران ارادت
صبح پر شوق و شور غدیر است
مادرم گفت تا عمر داری
هم قدم با علی باش آن وقت
تا همیشه پر از افتخار داری
جای در محفل عشق داری
ما با غدیر زنده و با شوق صاحبش
تا بی کران رها شده
سرمست رفته ایم
به پا بنگر همه رایات گل را
مروری تازه منویات گل را
کنار جوی آب دشت تشنه
کمی بنشین بخوان آیات گل را
غم و دوری چنان تصویر مان کرد
بلا و غصه ها تفسیر مان کرد
نه روی رفتن و نه پای ماندن
سکوت دشت ها دلگیرمان کرد
ما
را به نگاهی
تو بخوان
در سر صبحی
تا
زنده بگوییم
که مهمان تو بودیم
دل مانده به راه دوست در حیرانی
جان مانده به عشق در ویرانی
این چمشم من است منتظر بر راه است
با موج غم وتلاطم بارانی
مردی که پر از خروشی از توحید است
فریاد رسای عزت و امید است
این زمزمه طنین مردان شهید
این روز عروج حضرت خورشید است
گلی از یادگاران محرم
یلی از هم تباران محرم
مدینه بود و درخون خفته می دید
امام پاسداران محرم
می نویسم
جرعه جرعه
مثل باران شوق را
روی گونه
می دهد از دور آقا
سلام
احساس همیشه سرد اینجا این است
یک حرف غریب مانده بر پا این است
ای دل تو در این میانه غصه و غم
دلتنگ مباش کار دنیا این است
شب و آن سوز آهت هم چنان هست
حضور روبه راهت هم چنان هست
میان دفتر اشعار عزت
غزل های نگاهت هم چنان هست
حمایل کرد خورشید
جهان پیما
نگاهش را
زمین روشن شد از
این نورانی
به فرمانی
در سکوت مبهم زمان
در غریبی زمان
در نشست بی کران غم
در نبود حس و حال و خوب
شهر شهره مرده هاست
شهر غصه خورده هاست
شهر نکبت و بلا
شهر واژه های دلگرفته است
ناگهان
ز سمت دوردستها
پیری از تبار آفتاب و آینه
آمد و تمام
شهر را به نور و گل رساند
واژه ها پر از امید
لحظه ها در نجابتی جدید
وقتی که نوشت شعر پایانی را
با عشق سرود شوق رحمانی را
در منطقۀ خطر پدیدار نمود
در معرض دید مرد ایرانی را
بیان غم
نمی خواهد
که دل ها شادمان باشد
بخوان
از شادمانی ها
مخوان غصه ها دیگر
برای دوستی که عازم حج بود فرستاده شد
ای عشق که می روی به دیدار
سرمست برو خدانگهدار
تو مست می ولای حیدر
در حج تو بخوان برای حیدر
آنجا که به عشق گل رسیدی
آزاده شدی و شوق دیدی
این شعر نظامی گرانقدر
از جانب ما بخوان تو در صدر
هر چند ز جام عشق مستم
مجنون تر از کنم که هستم
بداهه تقدیم به شما
التماس دعا
زیر ناودان طلا یاد همه ی ما باشید