دلم را دست باران داد
در صبح ازل دریا
نوشتم بی نهایت
اینجا با غزل دریا
- ۰ نظر
- ۳۱ تیر ۹۶ ، ۱۲:۵۵
من اهل دریا می شوم تا بی نهایت
سرمست وشیدا می شوم تا بی نهایت
از روزهای خسته درگیر سیرم
همپای فردا می شوم تا بی نهایت
اینجا غم انگیزم
دل انگیزم
غیورم
من غمزده
در ساحل سرد صبورم
من از تبار رفتن و دریا وشوقم
از نسل آب و آیه و احساس و نورم
در این زمان هجمه های صفر و یک من
از هرچه تنهایی و غمگینی به دورم
ای موج خیز بی کران
ای دل
ماندی چرا با دیگران ای دل
ای آسمانی تشنه کام عشق
رفتی تو زاینجا
ناگهان ای دل
نگاهم را به باران داد آن روز
به دست تک سواران داد آن روز
به نامی نامی گلهای پرپر
به دل شوق بهاران داد آن روز
آتش افروخت همه بی سر وسامانی را
خاک می دید به خون خفتن عرفانی را
موج در موج عطش آتش حسرت آور
با که گویم عطش و حالت حیرانی را
آتش فشان خسته این روزهایم
با دردی از جنس نگفتن
همراه من باش
ای تکیه گاه آشنای مردم عشق
همراه من باش
گرمای بی اندازه خاک
آتش فشان جاری خورشید در تیر
هرم نفس گیر هوای مانده در شهر
با یک نفس در کوچه های ساده ده
با همنوایی با درختان قدیمی
آرام می گیرد
اگر دل
همراه باشد
همنفس با زنده بودن
دلتنگی ام دل را به دریا می کشانی
آیا مرا بر دوستانم می رسانی
دلتنگی ام ای وسعت تا بی نهایت
همسایه با خورشید و اهل کهکشانی
اینجا منم تنها تر ازتنهای تنها
وامانده و غمگین در این عصر جوانی
خسته تر از خاک من
رنجکش و بی صدا
منتظرم
سمت صبح
تاکه بیاید امید
زنده شوم یک نفس
از نفس پاک او
می گذرم از زمین می گذرم از زمان
در دل شبهای شوق رد شوم از آسمان
با نفس لاله ها زنده شوم زنده تر
مثل شهیدان عشق در شب شور و امان
وه چه شبی بود آن شامگه بی کسی
خیل شهیدان همه مانده در این کهکشان
حرف بزرگی زده عزت مردان مرد
نقش رهایی کشید روی زمین خونشان
خسته ام از این همه رنج وغم وبی کسی
کاش مرا قسمتی بود چو دریادلان
با نفس پاک مهر می روم از خویشتن
می گذرم از زمین می گذرم از زمان
خطرنوشی شامگاه غریب
شبی سرد
همصحبت لاله ها
دلم محو اندیشه دوستی است
شبی مملو از حس پرواز سرخ
که در لحظه لحظه
به داغی نجیب
رفیقان من تا خدا می روند
شب آتشین چهره های غیور
شب نور در ظلمتی بی کران
شب خاطراتی که زخمی شدند
دلم را به دست نسیم
به کوی شما می دهم بامداد
درآغاز یک صبح پر شور وشوق
شبیه عطشناکی مهر شرق
به امید یک جرعه از لطفتان
دودست تمنا نهاده به سینه
به سمت شما
با سلامی معطر
ارادت نموده و حاضر شوم
تیر
شورش گرماست
بر لطافت
فوران خشونت هواست
بر آرامشی ماندگار
اما
قطعا بهار می ماند
صبحم ولی
صبحی غریب
منتظر به راه تو
تا بیایی
آیا صبح قریب نیست
کاش غربتم
به قرابت با تو می رسید
من دلتنگم
غمزده تر از همیشه
رنج روزها
بر کمرم سنگینی می کند
اشک در نگاهم می شکند
ولی بااین حال
هنوز امید دارم
به رسیدن طلیعه صبح
دیرزور افتاد
در چنگال
غرش های ناب
حیف شد
حیفا اگر از دست تان بیرون رود