عشق می گفت که این در به دری دل را کشت
ماندن و خستگی و رهسپری دل را کشت
ماه من رخ بنما عالم دل را خوش کن
این پریشانی و این منتظری دل را کشت
خاک بر چهره نشسته است همه در ایام
خاک و غمگینی و بی همسفری دل را کشت
- ۰ نظر
- ۲۰ دی ۹۶ ، ۱۳:۱۲
عشق می گفت که این در به دری دل را کشت
ماندن و خستگی و رهسپری دل را کشت
ماه من رخ بنما عالم دل را خوش کن
این پریشانی و این منتظری دل را کشت
خاک بر چهره نشسته است همه در ایام
خاک و غمگینی و بی همسفری دل را کشت
آتش گرفته ام به گران جانی ام قسم
بر حس و حال خسته پایانی ام قسم
چشم انتظار حادثه های زمینی ام
وقتی به سمت نور تو می خوانی ام قسم
از آیه های نازل بر دل جهاد را
برخوان به جای آخر حیرانی ام قسم
خورشید پشت ابر زمان العجل بیا
بر التهاب آیینه گردانی ام قسم
ای شاهکار هستی و خلقت مرا ببین
اینجا به نام نامی بارانی ام قسم
جان برلب رسیده و دلتنگ دیدنم
آتش گرفته ام به گران جانی ام قسم
آتش مزن بر دل که او چشم انتظار است
از نسل مردان غیور و بیقرار است
آتش مزن با داغیادش لحظه ها را
این دل گرفتار نگاهی استوار است
برخیز باور کن که تنهایی نباید
پا بر دل تنها گذارد جانشکار است
دلتنگی ام را خاک می داند غریبه
جامانده از افلاک می داند غریبه
مثل شکست شیشه دیرینه ما
احساس غمگین دل بی کینه ما
درد مرا دشت عطشناک کویری
بسیار می داند در این نا دلپذیری
حس پریشان پریشان خاطری را
اعجاز های بی نشان شاعری را
از خاک های خسته و تفدیده پرسید
از خاطری از دست غم رنجدیده پرسید
من خسته تر از حس و حال لحظه هایم
افتاده در کوی کویر از دست و پایم
عطشناک نگاهی
ساکت و سر زنده ام
اینجا
بفرما
تا به یک جرعه
شوم
مهمان دیدارت
زمین تا آسمان بال و پر مردان خونین پر
به روی خاک افتادند آن گردان خونین پر
چنان مردانه جنگیدند در راه وفاداری
که می گویند اینان را همه شیران خونین پر
تمام خاک و آب هستی ما از علمداران
که بخشیدند جان وسر در این ایران خونین پر
یقین دارم که از خیل عطشناکی عباسند
عطشناکان دریادل علمداران خونین پر
شرف از نامشان تاعصر رستاخیز می ماند
در این خاک در این کشور در این ایمان خونین پر
به هر سو بنگری دارد نشانی از دلیری ها
زمین تا آسمان بال و پر مردان خونین پر
راه نرفته
تلاطم بی پایان
غرور زخم خورده
عطشناک دلتنگ
هرچه بگویی هستم
مرا با من بگو
که تنهایم
تو با من بمان ای عشق
من عکس زیر خاکی زمانم
زمین تاب مرا ندارد
من جامانده ای از
کاروان رفتنم
که پایم در سهام ناعادلانه خاک
از رفتن مانده
من دلتنگی بی پایان
عطشم
عطش آلوده درد غریبیم
همه همصحبت امن یجیبیم
به هر آدینه در وقت سحرگاه
زپا افتادگان نا شکبیم
کسی در غصه نالیده است اینجا
غمی بر سینه پاشیده است
الهی در غیاب مهر غائب
ز دیده درد باریده است اینجا
بیا تا همنفس با باد باشیم
کمی هم لهجه با فرهاد باشیم
دعاگوی امام مهربانی
ز درد و غصه ها آزاد باشیم
هروقت برف می آید و گذرم به خانه بابا بزرگ می افتد به سی ، سی و پنج سال پیش بر می گردم روزهای ساده وباصفای کودکی که بسیاری از امکانات به ظاهر آرامش آور امروز نبود اما دلهای مردم بسیارمهربان تر از امروز بود نداشتند ولی با نداری خود می ساختند و دلخوش بودند . روزهای جنگ که انگار مردم با هم مهربانی و همدلی را تقسیم می کردند .
چه روزهای خوبی چه احساسهای نجیبی همه یکرنگ تر بودند و شعر سپید وجود بعضی ها مثل الان و در گذر زمان در پی زیاده خواهی ها خط خطی نشده بود . نمی دانم چرا ما آدمی زادگان شیر خام خورده این قدر زود خودمان را می بازیم . این روزها با همه دارایی هایمان سراغ روزهای نداری ومهربانی را می گیریم
یادش بخیر شب و کرسی و گندم بوداده ،دورهم نشینی های ساده و بگو وبخند وبخوانهای بی ادعا ولی باصفا امان از فن آوری و فغان از تکنولوژی
برف باریده است بر کوه وکمر
خنده بر لبهای ما گل کرده است
برف با دستان سرد خود زراه
مژده شادی کنون آورده است
ابرو باد و برف و لبخند سفید
یادگار روزهای کودکی است
دستکشها و کلاه و شال و کفش
گوییا الان صدای کودکی است
شهر در برف کم اما پر نشاط
خفته با چشمان شور انگیز خود
بچه ها امروز می گوید خبر
مدرسه با برف نو تعطیل شد
از دیشب الحمدالله حریر سفید بر روی کوه و کمر و شهر و روستا نشسته وهمه جا رنگ زمستان به خود گرفته توی این دوسه ماه گذشته حسابی دیده ایم که ابر های قد و نیم قد آمده اند اما خبری از بارندگی نبوده همیشه یاد این حرف مادربزرگم می افتم که می گفت ابرش هست ولی امرش نیست خداراشکر امیدوارم ابر و امر الهی انشاالله امتداد داشته باشد و دلمان به بارش های نو و پر بار خوش شود
مگر می شود فکر باران نبود
وبا برف از قصه ها دم نزد
مگر می شود از شب سردسرد
در این لحظه ها بی صدا دم نزد
مگر می شود با در هیاهوی باد
به امید بارندگی ها نبود
در این شهر لب تشنه و خسته دل
یادش بخیر انگار همین دیروز بود
روزهای برفی
کوچه های مانده در آغوش سفید برف
مدرسه هایی که با طنین رادیو تعطیلی شان اعلام می شد
بخاری های نفتی و چراغ های علا الدین که مثل شیر می غریدند
یادش بخیر کرسی و آتش و لحاف کرسی و شب نشینی دور آن
شب و قصه های رستم و دیوسپید و دشتی خوانی ها
یاد بابابزرگ و مادربزرگ و دلتنگی های آن روز همه بخیر
اینجا که روزی مامن آب و صفا بود
امروز دارد تشنگی را می شمارد
افسوس از این آسمان قهر کرده
گویا که بر دلهای ما غم می گذارد
افسوس از این روزهای تشنه کامی
ره در دیار بی نشانی می سپارد
هوا بسیار سرد است
نفس های زمین مانده است گویادر گلو اینک
زمستان هست
اما برف اینجا نیست
زمستان غریبی هست
خدایا آسمان هم قهر کرده
دروغ از راه می بارد
ولی باخود ندارد برف و بارانی
هوا سرد است
سرد سرد سرد استخوان سوز است
موسیقی دل نواز بودن
عشق است به یادتان سرودن
در شنبه عاشقی به امید
پر در حرم شما گشودن
مانند همان قدیم شاعر
در مدح و ثنا و در ستودن
آقای رئوف شعر باران
دل در حرم شما غنودن
هرجا روم سلامت عشق است
موسیقی دل نواز بودن
دراین قحطی بال و پر مانده ایم
در این هجمه بی اثر مانده ایم
به دشمن بگو از تبار گلیم
عطشناک و بی دست وسر مانده ایم
در این روزهای غریب و نجیب
بگویم چنین مختصر مانده ایم
به یاد رفیقان بی ادعا
به سوز دل پر شرر مانده ایم
بگو بی حضور خطر مرده ایم
به امید روز خطر مانده ایم
تمام فضا وسعت بال ماست
دراین قحطی بال و پر مانده ایم
سکوت زمین حرفهای دل است
تمام جنون در فضای دل است
عطشناکی خاک رخسار عشق
هبوط غم و ابتدای دل است
چنان عاشق رفتن و دیدنم
که این شوق در جای جای دل است
مپرس از من رفتن ابرها
که بارندگی در سرای دل است
چنان خستگی در دل رخنه کرد
که غم گوییا مقتدای دل است
رها می شوم واژه ها را ببین
سکوت زمین حرفهای دل است
مترسانم از مردن ای روح وحشی
من ومرگ همسایه بودیم باهم
تو از جنس بیهوده بودن چه دانی
من از عشق دارم نشان محرم
مترسانم ای واژه های غریبه
دلانگیزی عشق دارم فراهم
روزهای سرخوشی
لحظه های همدلی
شوقهای بی نهایت و سپید
در مرام عاشق لاله بود
شعرشان پر از امید
نقش شان پر از بهار
یادشان همیشه سرخ
خانه سرشار نگاهی خوش بود
عشق در قلب پگاهی خوش بود
آن قدر نور فراوانی داشت
رفتن دیو سیاهی خوش بود
کوچه در کوچه دل انگیزی بود
دیدن صورت ماهی خوش بود
لحظه ها چشم به راهان خطر
مانده بر جانب راهی خوش بود
با عطشناکی دلهای صبور
بودن گاه به گاهی خوش بود
یاد باد آن همه طنازی و شوق
خانه سرشار نگاهی خوش بود
آسمان چهره کشیده است به هم
کاشکی گریه کند بر سر ما
دوست دارم که ببینم اینجا
شعر بارندگی و دفتر ما
لحظه های در گذر
حادثه فراتر از نگاه ما
با تمام حس و حال
زنده می شود زمین زنده می شود زمان
لحظه های ساده ای است
ببین ای دل پر و بالی نمانده
دگر احساس با حالی نمانده
رفیقان رفته و اینجا برایم
به جز یک غصه خالی نمانده
ما را بنویسید فدایی ره دوست
تا از اجنبی از کشور ما جمله گریزد
ما خیل به نور آمدگانیم و یقینا
شب با نفس با غیرت جمله ستیزد
آزادگی سرلوحه دریادلان است
اینجا تلاطم های باطل بی نشان است
اینجا تمام مرد و زن همراه عشقند
دریامرامان عاشق دلخواه عشقند
ما و مرام همدلی های ولایت
جانهای ما گردیده همپای ولایت
با اجنبی های نفاق آلوده برگو
جان و سر ما باد بر پای ولایت
ما غیرتی از خیل خون وعشق داریم
همچون شهیدان سمت مولای ولایت
آتشفشان قهر وکین و کینه هستیم
درلحظه ای با امر آقای ولایت
همه آمده بودند
دلیرانه و آماده در این راه
زن ومرد
همه زنده دل و مشت گره کرده بگویند
که ما حافظ دینیم
که ما حافظ این نخل تنومند غیوریم
و ما با دل وجان
در ره دین و وطن و هستی مان
جان بفشانیم
تو ای اجنبی بی سر و بی پا
برو از سمت دگر
خانه ما
مهد دلیران و غیوران و بزرگان دلیر است
که آوازه انگیزه شان
همچو دلیرانه شیر است
عزت مرامان زمین شوق آفرینند
اهل دیار نور و احساس یقینند
این خیل دریا دل به پای انقلابند
همواره باجان ، جان فدای انقلابند
دشمن بدانند نور خاموشی ندارد
خون شهیدانمان فراموشی ندارد
این کاروان از جبهه های عشق باشند
همصحبتان بی صدای عشق باشند
عزت مرامان یک نفس با نور باشند
باعشق در هرجا حتی المقدور باشند
هر روز می نویسیم با غیرتی دوباره
جان می دهیم با سر در راه عزت و دین
لعنت به هرچه نامرد تا روز حشر باشد
لعنت بر این گروه بی غیرت و بد آیین
مایادگار عشقیم در روزهای مردی
ما یادگار دردیم در پهنه ی ارادت
ای فتنه گر بترس از روزی که باز بینی
هم غیرت غیوران در حالت عبادت
ما مرد کارزاریم این را امام ما گفت
لعنت به آمریکایی این را مبر ز یادت
ای فتنه گر تو هستی از صهیونیست بد ذات
یا آمریکایی پست یا بی حیا سعودی
اما بدان که ما را در راه حق دوباره
با حس جاودانه همراه هم نمودی
همچون حباب برآب ویران شویم تو اینک
گویی که در جهان مردانگی نبودی
از ما بگوبه دشمن ترسوی بی مروت
این امت دلاور دارند یاد حیدر
جان می دهیم اما ذلت نمی پذیریم
ما مردمان عشق در سایه سار رهبر
ما اهل درد و عشقیم فرزند صبح طوفان
همچون شهید هستیم آزاده و دلاور
دلهای ما شکسته از دست این جماعت
اما هنوز هستیم ما در میان میدان
یارب به حق قرآن ما را توان حق ده
تا همچو مرد باشیم با غیرت شهیدان
پس از همراهی بد آمریکایی
سعودی ها نموده همنوایی
پر از حس نفاق آلوده ای بود
تمام اغتشاشات کذایی
نگاهم روضه خوان محتشم بود
برای وسعت غم دیده کم بود
چنان با غصه و غم همنواشد
گمانم این دلم همزاد غم بود
هوای گریه و غمناله دارم
پر از احساس سرد انتظارم
ببین هم لهجه بامردان غیرت
عطشناک نگاهی بیقرارم
شب و اندوه و درد بی نهایت
من و غمگفته های این حکایت
بپرس از اشکهای خسته من
روایتهای این غمگین روایت
بیگانه را مخواه که همراه ما شود
در راه عشق همنفسی آشنا شود
هرگز مخواه آن که سیاه است قلب او
با شستن وتلاش شما چون طلا شود
ذات خراب اجنبیان تا همیشه هست
هرگز مخواه تاکه ز ذاتش جدا شود
دلسوز ما نبوده و هرگز نبوده اند
اکنون مخواه غم خور این لحظه ها شوند
این دشمنان بد نفس و بدقلق هنوز
مانده است تا به بودن ماها رضا شود
برخیز قامت علوی را ببند پیش
ازآن که خاک غیرت ما کربلا شود
ما اهل حق و درد و ولا و ولایتیم
بیگانه را مخواه که همراه ما شود
بازهم آمده بودند علی اکبر ها
جان فدای قدم رهبرمان با سرها
هر طرف باز خروشی به ولایت خواهی
نعره عشق نشیند به دل دفتر ها
مردها آمده بودند به لب یا مولا
ذکر زهراست ببین زمزمه دخترها
گوییا حال غریبی است رها باید رفت
باشکوه غزلی سرخ ازآن یاورها
جان مان هست فدایی خدا و قرآن
بازهم آمده بودند علی اکبر ها
دیدند خفتگان زمین تا خروش دی
روزنهم تمامی آن جنب و جوش دی
بعد از اهانتی که نمودند خائنان
غیرت نموده ساقی غیرت فروش دی
مردم به یاد لاله در خون نشسته ای
بگذار بنویسم برایت بی بهانه
از حس و حالی ساده اما شاعرانه
ای موج خیز تا خدا رفته دلاور
ای عشق را در جان و جسم تو نشانه
طاقت ندارد این کلام خسته من
گوید به وصف آن همه غیرت ، ترانه
مادر برایت بی نهایت گریه کرده
با مویه های خسته و سرد شبانه
بگذار بنویسم کجا بودی کبوتر
در آستان عشق داری آشیانه
ای اسوه ی مردان مرد سالها بعد
مردانه می خوانی برایم از جوانه
دلتنگی ام دارد مرا غمگین نماید
بگذار بنویسم برایت بی بهانه
باز رسم الخط دلداری ما عشق گل است
اولین جمله بیداری ما عشق گل است
ما بهارانه ترین زمزمه تاریخیم
اوج بر بودن سرداری ما عشق گل است
مصحف آیه به آیه عطشی بی پایان
بر چنین لحظه غمخواری ماعشق گل است
با همه غصه و اندیشه و تنهایی و غم
عامل رفع به بیماری ما عشق گل است
بازخوان نفس صبح حماسی سحر
در نظرخواهی و غم داری ما عشق گل است
بین این عشق و دمشق است تجلی امید
باز رسم الخط دلداری ما عشق گل است
ای دل
رها کن
خاک را
افلاک
باشد منتظر
تا در قدوم پاک تو
بخشد تمام خویش را
صبح سحر بوی خطر می رسد
بوی خطر صبح سحر می رسد
می رسد از کوچه صدایی نجیب
بانگ زند بانگ به فتح قریب
زنده شود جان حماسی ما
رشد کند حس احساسی ما
کم کمک از خاک جدا می شویم
همنفس شهر خدا می شویم
بادل غیرت نسب بیقرار
وه که به پایان رسد این انتظار
ما وشهیدان بلا سرخوشیم
همنفس اهل سرخوشیم
بانفسی با مددی تازه تر
نقش زند از عددی تازه تر
نقش ولا نقش نگین گل است
کرب وبلا نقش نگین گل است