فضایی برای سکوت نیست
وقتی اهل مرداب نباشی
باید بخروشی
کوبنده تر از همیشه
راه در پیش است
رفتن مرام رود است
و شعار دریا دلان
کلاغ های خسته
به لقمه ای دلبسته اند
اما عقابان تا بی کران می روند
تادوردست
تا انتهای افق
- ۰ نظر
- ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۴۴
فضایی برای سکوت نیست
وقتی اهل مرداب نباشی
باید بخروشی
کوبنده تر از همیشه
راه در پیش است
رفتن مرام رود است
و شعار دریا دلان
کلاغ های خسته
به لقمه ای دلبسته اند
اما عقابان تا بی کران می روند
تادوردست
تا انتهای افق
چه غر بزنی و چه غرش کنی
برای کوردلان فرقی ندارند
کاسه لیسان به لقمه ای دلخوشند
و فروشندگان به کاسبی خویش
تو فقط نباید ببینی
چه کارگر باشی چه سرمایه دار
چشمهایت رابندد
والا آنها را خواهند بست
تعارفی ندارد
شاید خر هم بال در آورد
تو فقط ساکت باشنمی دانم چرا دلتنگم
مرگ منتظر ماست
و ما منتظر مرگ
پستها بعضی ها را گرفته اند
و برخی دیگر به پستها چسبیده اند
اما غریبی دنیا عالمی دیگردارد
شب در خانه دردمندان
روز برخون غیرت مرامان
به کدامین مسلکی ای وامانده
ترس همنوای تست
و رنج دستاوردت
باورکن سایه ات برسردشت
سنگینی میکند
بگذار با نور خوش باشیم
خودت را حائل نکن
می شکنم اما نمی افتم
ریشه ام در خاک دردمندی و غیرت
همسایه با سربلندی هاست
بادستهای خناسان
ضربه می خورم
اما ساقه های نحیف نیلوفر دنیاطلبان
با ریشه های قطور دردمندی
برابری نمی کنند
بگذار سنگم بزنند
درد می کشم
اما پاپس نمی کشم
بهار می رسد از ره بهار من تنهاست
نگار می رسد اینک نگار من تنهاست
دراین زمانه بی انتها قراری نیست
چه گویمت گل من چون قرار من تنهاست
امیرقافله دل امید اهل ولا
تمام هستی و دار وندار من تنهاست
قیام می کند آن آفتاب پنهانی
اگرچه آن گل من تک سوار من تنهاست
به آیه آیه همصحبتی تان سوگند
امیر این دل چشم انتظار من تنهاست
هنوز در عطش دیدن رخش هستم
بهار می رسد از ره بهار من تنهاست
در گذشت روزها و ساعتها
سال ها نو می شوند
اما دلها هنوز کهنه اند
خانه ها تکانده می شوند
اما دلها نه
لباس ها نو می شوند
لیکن رفتارها هنوز بوی کهنگی
غبار غم وماندن دارند
نمی دانم باچه رویی
به استقبال نوروز برویم
ماکه هنوز اهل ماندگی های روزمره ایم
در حس و حال کار کردن غرق بودم
تعطیلی امروز را باور ندارم
ای خفته های خسته بر دامان آهن
من این غم جانسوز را باور ندارم
دیگر بس است این روزهای بی تکاپو
من ماندن هر روز را باور ندارم
جوانهایی که در خون خفته بودند
به سوی جامعه رجعت نمایند
دوباره نسلی از آزادگی را
به سوی نور حق دعوت نمایند
برای شهیدان گمنامی که در این ایام تشییع می شوند
میهمانهایی از دیار غریب
بی نشان تر زبی نشانی ها
آمدند و دل مهیا شد
بهر دیدار آسمانی ها
این جوانان خفته در خون را
شوق دادند بر جوانی ها
ازتبار غیور زهرایند
این عزیزان جمکرانی ها
شهر ما به خویش می خوانند
در تجلی کهکشانی ها
ای آخرین بهانه ی سر زندگی بیا
ما با تمام بی کسی خود نشسته ایم
از دست ظلم های زمانه گرفته ایم
از رنج های بی عدد خود شکسته ایم
هرچند خسته ایم ولی آفتاب حسن
ما دل به ظلمت شب غمگین نبسته ایم
با ذکر یاعلی شما زنده می شویم
هرچند بی کسیم و غریبیم و خسته ایم
گویند خاک خسته پذیرای ما شود
با دستهای خالی خود ما چه می کنیم
هی ظلم وهی ستم به خلایق چه می شود
باشرمساری ستم آنجا چه می کنیم
وقت حساب و دقت حق را ندیده ای
روز جزا و وحشت آن را چه می کنیم
طلوع در پیش است
شب را باور نکن
بیدار بمان
ای یادگار خون شهیدان
خورشید می آید
امید می روید
فردا از آن ماست
ماندن منتهای آرزوی خاک نشینان است
و پرواز
سرلوحه مرام آسمانی ها
سنگینی رنج ماندن بربالها
تاب و توان را می رباید
اما باید رفت
خاک مقصد نیست
و زمین پناهگاه ابدی ماندن
از زمین سرانجام
به قطعه خاکی کوچک
به مزاری تنگ
برای خانه تک نفره ابدی
می رسیم
نمی گذارند قد بکشیم
خاک پرتمنا
فضای ریاپرور
و کوتوله هایی که تکیه گاه بزرگان را چسبیده اند
نمی گذارند برویم
مردابهای هوا وهوس
و تنگناهای خودخواهی وخودنمایی
چه بد روزگاری شده
غم روی غم
درد روی درد
وفقط حرف
خاک نه جای ماندن
و سنگ نه بستر آرامش است
باید چشم بازکرد
گویا گرد فراموشی
خاطرمان را سنگین کرد
باورکنیم بعد از جان سپردن
از آقای فلانی
به یک جنازه یک میت تبدیل می شویم
دلتنگی های بی پایان
آن موقع تازه شروع می شود
لبخندهای ساختگی
صورتکهای دروغین
لذتهای مصنوعی
درپهندشت نگاه زمین
دیگر جز تکرار حرفی برای گفتن ندارند
ستاره های کم رمق
نمی توانند جایگزین خورشید شوند
هرچه تلاش کنند بازهم
نمی توانند
کاش بازگردی
ای خورشید مهاجر از نگاه ها
ای ساکن دلها
ما چشم به راهی را لمس کرده ایم
دریاهای مواج
کوههای استوار
افق های دوردست
کرانه های متلاطم هستی
هم چون ما چشم به راهند
از زمستان تنهایی
به تنگ آمده اند
از نخوت روزهای شیطانی می نالند
همه منتظر بهار منتظرند
چشم به راه
دلنگران ولی امیدوار
بهار
لذت بیدار شدن زمین است
از خوابی سنگین و از رنجی بی نهایت
با موسیقی مترنم آبشارها
با تلاطم نگاههای جوینده
و با رقص کوتاه قامتان چم
در زیر دست نسیم سحر
وظهور
بیدارشدن دلهاست
بعد از زمستانی رنج آور و غریب
کاش به بهار ظهور می رسیدیم
دلتنگی ام را پای دریا می نویسم
آهسته و غمگین وتنها می نویسم
یک بخش آن مجنون ترین مجنون عالم
در سوی دیگر نام لیلا می نویسم
اینجا فقط شب بود شب بود وغم شب
مردانه از احساس فردا می نویسم
یک دل رفته بود از دست زمانه
من ردپایش را در اینجا می نویسم
یک کوچه صدنامرد یک دریا غریبی
من داغیاد مادرم را می نویسم
گل گریه های کودکان خسته اش را
با اشکهای یاد زهرا می نویسم
دیگر توان غصه خوانی ام نمانده
دلتنگی ام را پای دریا می نویسم
دلم را به دریا
به باران
به صبح
به آیات برخاستن تا خدا
به دست غیورانه مردی غریب
به دست خطر می سپارم سحر
به امید آنکه
مرا صبحگاهی تبسم کنان
به یاری گل های باغ بهار
فراخوان دهد دست آن سرفراز
به امید برخاستن از زمین
وپرواز تا بی نهایت به شوق
خطر با شما
آشنای قدیمی است
خطر
همنفس
همنگاهی
قدیمی است
من باده ببین زجام تو می خوردم
تو اهل سلام بودی و صد افسوس
من دشنه از این سلام تو می خوردم
من از خاک برخاستم تا خدا
لبم پرشد ازغنچه یا خدا
چنان مات ومبهوت این صحنه ام
تمام فضا باصفا با خدا
به آیین مردان غیرت مرام
بخوان ساده باعشق اینجا خدا
چه منظومه ساده و سرخوشی
ببین ذکر مردان دریا خدا
به یمن نگاه امیر بیان
من از خاک برخاستم تا خدا
دلتنگی های غریبانه ام
در لابلای هجمه های اداری
و رنج های بیماری
چونان گنجشکی کوچک
در میان گله بازها
گم می شود
ندبه
گریه
توسل
و چشم های که سوخته اند
و رنجهایی که می مانند ونمی روند
من به صبح در راه امیدوارم
مردها چشم به راه ظهور
سروها منتظران حضور
کوهها
چشم به راهند از آن سوی دور
تابرسد مژده صبح وصال
هرطرف
چشم زمین وزمان مانده به راه بهار
لحظه ها گوش به زنگ ظهور گلند
با تمام خودفروشی های شب
با همه هتاکی ها
و رنج های پیش رو
صبح خواهد آمد
تا این نخوت ظلمات را بشکند
و
نور را مهمان سرزمین
دل
دیده و نگاه عاشقان کند
شب خودفروشان طولانی نخواهد بود
امیدی به ماندن نیست
آرزوی رفتن می کنم
در کشاکش ثانیه ها
در تنگ شدن فرصت قافیه ها
در هجوم بی امان واژه ها
کورسوی دلنگران بودنها
به رفتن می انجامد
مگر ماندن چقدر می ارزد
باید بال وپر گشود
غروب نزدیک است
و طلوع در پیش
ازدروغ بزرگ نمی توان گذشت
از کینه های منافقانه
نمی توان چشم پوشید
از ذلت سازش
نمی توان حرف زد
وقتی اهل دیار خورشید باشی
باید برای تبعید های ابوذر وار
برای دارهای تمارگونه
ورنج های سلمان صفت آماده بود
اما نمی توانی چشمت راببندی
طلوع در پیش است
بودنها بعضی چقدر استعاری است
انگار قاچاقی زنده اند
بااسم ورسم باشند وبا پست
بازهم پستند
بوی تعفنشان تا فرسنگها می رود
اصلا اینها نشانی بهشت را نمی دانند
باقلبهایی با باطری کینه
با شارژحسادت ونفاق
اینها برای ماندن زیادی اند
بیشتر سرابند دروغند
شاید مجازی اند
اما هیچ نسبتی با حقیقت ندارند
به خاک می نگرم
به برگشتن
به روزهای ناشناخته درپیش
ازبام تا شام
صرفا درپی بودنهای مصنوعی هستیم
اما باید بازگشت
آدمی
برای رفتن آفریده شده
ولی خاک بند شده ایم
قامتهای کوچک را
نمی شود بزرگ دید
هرچند بر جای بزرگان
حس بزرگی داشته باشند
کوچک کوچک است
چه در جایگاه بزرگان چه در عرصه بی نشانی
این حس وحال غریبی است
همه آمده بودند
از کوههای پیر تا
شیرهای جوان
از فرشته های کوچک
تا مادران دریا
همه در اقیانوس بیکران باهم بودن
موج می زدند
دلها چقدر به هم نزدیک شده بودند
بوی مهر
بوی بهمن در امتداد شهادت
دلها را آسمانی می کرد
با مشتهای گره کرده
با سلاح تکبیر
بهار را می خواندند
دوباره از شهیدان می نویسم
از آن آیات ایمان می نویسم
به جان لاله ها در این زمستان
من از فجر وبهاران می نویسم
همگی می آییم
مثلی اقیانوسی
مشت پرکرده و آماده بودن اینجا
باسرودی که حماسی باشد
مثل مردان غیور دریا
مثل فریاد غریبی زمین
صبحگاهی که به گل بازشود
همه با ندبه دیدار
در این فصل بهاران نشسته در برف
با امید خورشید
همگی می آییم
مردها دلنگران وغریب
دشتها تشنه تر از کام نجیب کویر
چهره ها
زیر تلاقی و هبوط غمند
لحظه ها مبهمند
ناگهان
یک نفر از نسل نور
یک نفر از قافله انتظار
دادزد
گفت خدا با من است
درنگهش آب حیات همه
شهر پر از همهمه
دشت پر از ولوله
کم شده انگار همان فاصله
ناگهان نور به تاریکی شب حمله کرد
دست گل
برسر غمگین خزان حمله برد
بعد از آن
هرطرف بوی خدا می دهد
بوی حضور شهدا می دهد
زنده می شوم
به نام نامی بهار
ای سپیده زودتر
ازنگاه ساکت دیار آشنای گل بگو
ای ترنم امید
ای تلاطم تمام هستی ببار
با تمام افتخار
با وجود شوق بی نهایتم
زنده می شوم
به نام نامی بهار
منظرهی اول: مدینه، سلام و صلوات، هالههای نور، طلوع لبخند همه و همه کلید واژههای شب میلادند و صبح صادق از میان مشرق جان و تن پور بوتراب طلوع میکند و عطر ناب گریههایش در فضای مدینه پخش میشود آسمان هم، خم میشود تا روی او را بهتر ببیند شوق در چهرهی مهتاب موج میزند و نسیم گلاب پاش در دست هلهله کنان میخواند آب زنید راه را هین که نگار میرسد رضا ‹ علیهالسلام› میآید بال در بال ملایک چشم در چشم بهار و حالا مدینه تنها قطعهای از زمین نیست مدینه مهبط الانوار است مدینه قسمتی از رضوان الهی است که رضا ‹علیه السلام› را در آغوش گرفته مدینه غریبه ای است که با لبحند ملیح بابالحوائج موسی کاظم ‹علیهالسلام› جان تازه ای گرفته و نگاه ساده و سبز رضا ‹علیهالسلام› روحی تازه از ولایت و امامت را در کالبد شکستهاش دمیده امشب عرشالله میزبان قبلهی هفتم و امام هشتم است
منظرهی دوم: خوب نگاه کن با رضا ‹ع› درد دل کن نگاهت از عطش سرشار است به آستان ملکوتی رضا میرسی آن سوتر از کویر غم آلود، جایی که با بهشت پیوند دارد و کبوتران بقیعستان پیش پایش ترانه میخوانند و توهم موسیقی دلت را به عشق بخشیدهای تا در میلاد نور نورانیت را بنوازند و غروب دردها را با طلوع صبح وصال زمزمه کنند مدینه هم مثل تو امشب جان و دل دلش وقف مولاست نگاهی سرشار از تمنا دارد و در تماشای هالههای نور خیره مانده است آهسته جانت را مرور میکنی امام رضا‹ع› را در ژرفنای وجودت مییابی که ضامن آهوی روحت در مقابل صیاد سرکش نفست شده و نه فقط برای تو که برای همگان پیام آور ولایت است و مودت سلام و صلوات جانت را کلامت را آسمانت را و مدینهی قلبت را پر میکند.
منظرهی سوم: و برای لحظاتی دوباره به گذشته برمیگردی به خانهی بابالحوائج ‹ع› و آخرین پیغمبر سبز قافلهی نور را همراه با اهل بیت بهارش میبینی زهرا ‹سلام الله علیها› را مشاهده میکنی که با پهلوی شکسته از همگان پذیرایی میکند دلت برای عشق لهله میزند و دوست داری با امام رضا ‹ع› همکلام شوی به خودت میآیی به امروز بر میگردی در چهرهات اشتیاق فوران میکند و بر لبانت گلواژههای تبریک جاخوش میکنند آرام به رضا ‹ع› میاندیشی و میخوانی
و لحظاتی بعد تو میمانی و پنجره فولادی و سقاخانهای و سلامی که همیشه سبز میماند
السلام علیک یا غریبالغربا یا معینالضعفا یا علیابنموسیالرضا »ع«فکه می گردد مرا چون مکه قربانگاه دوست
می روم با پای سر آهسته من همراه دوست
لحظه هایم بوی عاشورای خونین می دهد
دست وپا گم کرده ام در خلوت درگاه دوست
از زمین خسته تا پرواز راهی بیش نیست
با تمام عشق می گردم چو خاطر خواه دوست
جان صدهالاله چون من در طواف انتظار
باد تقدیم وجود حضرت چون ماه دوست
می نویسم خویش را درلحظه ها ،تصویرها
می شوم همراه دل در گاه ودر بیگاه دوست
نیستم غیر از غریبی در دیارآفتاب
بارالها زنده ام کن تا شوم دلخواه دوست
حاجی بیت الحرام جبهه های عشق من
فکه می گردد مرا چون مکه قربانگاه دوست
بروجن 5/4/87
یاد و ذکر تو دل و چشم مرا حیران کرد
آن چه آموخته بودم همه را ویران کرد
اشک از چشم خروشید و زدل ناله من
ناله جاماند و رخم را همه پر باران کرد
چه بگویم که عطشناکی لبهای غریب
عشق را هم نفس غیرت سرداران کرد
عقل من رفت به غارت غزلم شد بی تاب
غصه در سینه من حس مرا میزان کرد
شرح این واقعه از ناله بپرسید که دید
فصل این فاصله را غصه دو صد چندان کرد
یاد تو دفتر اشعار مرا در هم ریخت
آن چه آموخته بودم همه را ویران کردزسمت نور می آید بهاری
تدارک بین برای ماندن اینک
ز راهی دور می آید بهاری
1389/11/20
کتاب حسن ترا بی نظیر باید خواند
زچشم عاشق مجنون پیر باید خواند
به آیه آیه قرآن قسم ترا الحق
به مومنین زمانه امیر باید خواند
شجاعت تو به دستان تو شکوفا شد
به بیشه زار زمینت چو شیر باید خواند
فراتر از همه ای در تمام دورانها
ترا به خاطر تو البشیر باید خواند
برای فهم بزرگی و عزت وحقت
به جان حضرتتان الغدیر باید خواند
نبی آخر حق را ولی وهمراهی
ترا به دین محبت وزیر باید خواند
ولایت از تو امامت به نامتان زیباست
ترا ولی صغیر وکبیر باید خواند
سخاوت از تو کرامت ترا طلب کرده
ترا پناه دل مستجیر باید خواند
خدابرای تو بر خویشتن تبارک گفت
کتاب حسن ترا بی نظیر باید خواند