رها کسی شبیه خودم

فضایی برای فرهنگ وهنر ایران اسلامی

رها کسی شبیه خودم

فضایی برای فرهنگ وهنر ایران اسلامی

سلام خوش آمدید

 فضایی برای سکوت نیست

وقتی اهل مرداب نباشی

باید بخروشی

کوبنده تر از همیشه

راه در پیش است

رفتن مرام رود است

و شعار دریا دلان

کلاغ های خسته

به لقمه ای دلبسته اند

اما عقابان تا بی کران می روند

تادوردست

تا انتهای افق

  • ۰ نظر
  • ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۴۴
  • مهدی طهماسبی دزکی

چه غر بزنی و چه غرش کنی

برای کوردلان فرقی ندارند

کاسه لیسان به لقمه ای دلخوشند

و فروشندگان به کاسبی خویش

تو فقط نباید ببینی

چه کارگر باشی چه سرمایه دار

چشمهایت رابندد

والا آنها را خواهند بست

تعارفی ندارد

شاید خر هم بال در آورد

تو فقط ساکت باش
  • ۰ نظر
  • ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۴۱
  • مهدی طهماسبی دزکی

نمی دانم چرا دلتنگم

مرگ منتظر ماست

و ما منتظر مرگ

پستها بعضی ها را گرفته اند

و برخی دیگر به پستها چسبیده اند

اما غریبی دنیا عالمی دیگردارد


  • ۰ نظر
  • ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۰۰
  • مهدی طهماسبی دزکی

شب در خانه دردمندان

روز برخون غیرت مرامان

به کدامین مسلکی ای وامانده

ترس همنوای تست

و رنج دستاوردت

باورکن سایه ات برسردشت

سنگینی میکند

بگذار با نور خوش باشیم

خودت را حائل نکن

  • ۰ نظر
  • ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۲۵
  • مهدی طهماسبی دزکی

می شکنم اما نمی افتم

ریشه ام در خاک دردمندی و غیرت

همسایه با سربلندی هاست

بادستهای خناسان

ضربه می خورم

اما ساقه های نحیف نیلوفر دنیاطلبان

با ریشه های قطور دردمندی

برابری نمی کنند

بگذار سنگم بزنند

درد می کشم

اما پاپس نمی کشم

  • ۰ نظر
  • ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۲۲
  • مهدی طهماسبی دزکی

 

 

بهار می رسد از ره بهار من تنهاست

نگار می رسد اینک نگار من تنهاست

دراین زمانه بی انتها قراری نیست

چه گویمت گل من چون قرار من تنهاست

امیرقافله دل امید اهل ولا

تمام هستی و دار وندار من تنهاست

قیام می کند آن آفتاب پنهانی

اگرچه آن گل من  تک سوار من تنهاست

به آیه آیه همصحبتی تان  سوگند

امیر این دل چشم انتظار من تنهاست

هنوز در عطش دیدن رخش هستم  

  بهار می رسد از ره بهار من تنهاست

  • ۰ نظر
  • ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۱۹
  • مهدی طهماسبی دزکی

در گذشت روزها و ساعتها

سال ها نو می شوند

اما دلها هنوز کهنه اند

خانه ها تکانده می شوند

اما دلها نه

لباس ها نو می شوند

لیکن رفتارها هنوز بوی کهنگی

غبار غم وماندن دارند

نمی دانم باچه رویی

به استقبال نوروز برویم

ماکه هنوز اهل ماندگی های روزمره ایم

  • ۰ نظر
  • ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۱۴
  • مهدی طهماسبی دزکی

در حس و حال کار کردن غرق بودم

تعطیلی امروز را باور ندارم

ای خفته های خسته بر دامان آهن

من این غم جانسوز را باور ندارم

دیگر بس است این روزهای بی تکاپو

من ماندن هر روز را باور ندارم


  • ۰ نظر
  • ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۱۰
  • مهدی طهماسبی دزکی

 

کسی

 فریاد می زد

 نور با ماست

اگرچه

ظلمت شب

بی حدود است

  • ۰ نظر
  • ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۳۱
  • مهدی طهماسبی دزکی

جوانهایی که در خون خفته بودند

به سوی جامعه رجعت نمایند

دوباره  نسلی از آزادگی را

به سوی نور حق دعوت نمایند


  • ۰ نظر
  • ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۴۷
  • مهدی طهماسبی دزکی

برای شهیدان گمنامی که در این ایام تشییع می شوند

میهمانهایی از دیار غریب

بی نشان تر زبی نشانی ها

آمدند و دل مهیا شد

بهر دیدار آسمانی ها

این جوانان خفته در خون را

شوق دادند بر جوانی ها

ازتبار غیور زهرایند

این عزیزان جمکرانی ها

شهر ما به خویش می خوانند

در تجلی کهکشانی ها
  • ۰ نظر
  • ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۴۱
  • مهدی طهماسبی دزکی


ای آخرین بهانه ی سر زندگی بیا

ما با تمام بی کسی خود نشسته ایم

از دست ظلم های زمانه گرفته ایم

از رنج های بی عدد خود شکسته ایم

هرچند خسته ایم ولی آفتاب حسن

ما دل به ظلمت شب غمگین نبسته ایم

با ذکر یاعلی شما زنده می شویم

هرچند بی کسیم و غریبیم و خسته ایم

  • ۰ نظر
  • ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۳۷
  • مهدی طهماسبی دزکی

گویند خاک خسته پذیرای ما شود

با دستهای خالی خود ما چه می کنیم

هی ظلم وهی ستم به خلایق چه می شود

باشرمساری ستم آنجا چه می کنیم

وقت حساب و دقت حق را ندیده ای

روز جزا و وحشت آن را چه می کنیم   

  • ۰ نظر
  • ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۱۲
  • مهدی طهماسبی دزکی

 

طلوع در پیش است 

شب را باور نکن 

بیدار بمان 

ای یادگار خون شهیدان 

خورشید می آید 

امید می روید 

فردا از آن ماست

  • ۰ نظر
  • ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۰۷:۵۶
  • مهدی طهماسبی دزکی

 

ماندن منتهای آرزوی خاک نشینان است

و پرواز

سرلوحه مرام آسمانی ها

سنگینی رنج ماندن بربالها

تاب و توان را می رباید

اما باید رفت

خاک مقصد نیست

و زمین پناهگاه ابدی ماندن

از زمین سرانجام  

به قطعه خاکی کوچک

به مزاری تنگ

برای خانه تک نفره ابدی

می رسیم  

  • ۰ نظر
  • ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۰۷:۴۸
  • مهدی طهماسبی دزکی

نمی گذارند قد بکشیم

خاک پرتمنا

فضای ریاپرور

و کوتوله هایی که تکیه گاه بزرگان را چسبیده اند

نمی گذارند برویم

مردابهای هوا وهوس

و تنگناهای خودخواهی وخودنمایی

چه بد روزگاری شده

غم روی غم

درد روی درد

وفقط حرف

  • ۰ نظر
  • ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۰۷:۴۰
  • مهدی طهماسبی دزکی

خاک نه جای ماندن

و سنگ نه بستر آرامش است

باید چشم بازکرد

گویا گرد فراموشی

خاطرمان را سنگین کرد

باورکنیم بعد از جان سپردن

از آقای فلانی

به یک جنازه یک میت تبدیل می شویم

دلتنگی های بی پایان

آن موقع تازه شروع می شود



  • ۰ نظر
  • ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۴۲
  • مهدی طهماسبی دزکی


لبخندهای ساختگی

صورتکهای دروغین

لذتهای مصنوعی

درپهندشت نگاه زمین

دیگر جز تکرار حرفی برای گفتن ندارند

ستاره های کم رمق

نمی توانند جایگزین خورشید شوند

هرچه تلاش کنند بازهم

نمی توانند

کاش بازگردی

ای خورشید مهاجر از نگاه ها

ای ساکن دلها

ما چشم به راهی را لمس کرده ایم

  • ۰ نظر
  • ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۱۶
  • مهدی طهماسبی دزکی

دریاهای مواج

کوههای استوار

افق های دوردست

کرانه های متلاطم هستی

هم چون ما چشم به راهند

از زمستان تنهایی

به تنگ آمده اند

از نخوت روزهای شیطانی می نالند

همه منتظر بهار منتظرند

چشم به راه

دلنگران ولی امیدوار

  • ۰ نظر
  • ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۱۳
  • مهدی طهماسبی دزکی

بهار

لذت بیدار شدن زمین است

از خوابی سنگین و از رنجی بی نهایت

با موسیقی مترنم آبشارها

با تلاطم نگاههای جوینده

و با رقص کوتاه قامتان چم

در زیر دست نسیم سحر

وظهور

بیدارشدن دلهاست

بعد از زمستانی رنج آور و غریب

کاش به بهار ظهور می رسیدیم

  • ۰ نظر
  • ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۱۱
  • مهدی طهماسبی دزکی

دلتنگی ام را پای دریا می نویسم

آهسته و غمگین وتنها می نویسم

یک بخش آن مجنون ترین مجنون عالم

 در سوی دیگر نام لیلا می نویسم

اینجا فقط شب بود شب بود وغم شب

مردانه از احساس فردا می نویسم

یک دل رفته بود از دست زمانه

من ردپایش را در اینجا می نویسم

یک کوچه صدنامرد یک دریا غریبی

من داغیاد مادرم را می نویسم

گل گریه های کودکان خسته اش را

با اشکهای یاد زهرا می نویسم

دیگر توان غصه خوانی ام نمانده

دلتنگی ام را پای دریا می نویسم

 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۷ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۴۲
  • مهدی طهماسبی دزکی

دلم را به دریا

به باران

به صبح

به آیات برخاستن تا خدا

به دست غیورانه مردی غریب

به دست خطر می سپارم سحر

به امید آنکه

مرا صبحگاهی تبسم کنان

به یاری گل های باغ بهار

فراخوان دهد دست آن سرفراز

به امید برخاستن از زمین

وپرواز تا بی نهایت به شوق

  • ۰ نظر
  • ۰۲ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۵۳
  • مهدی طهماسبی دزکی

خطر با شما 

آشنای قدیمی است 

خطر 

همنفس 

همنگاهی 

قدیمی است

  • ۰ نظر
  • ۰۲ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۴۷
  • مهدی طهماسبی دزکی


عمری است 

در هفت روز هفته 

هشتم گروی نهم است 

وعمرم 

گروی ماندن

  • ۰ نظر
  • ۰۲ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۴۵
  • مهدی طهماسبی دزکی

عمری که قسم به نام تو می خوردم 

من باده ببین زجام تو می خوردم 

تو اهل سلام بودی و صد افسوس 

 من دشنه از این سلام تو می خوردم

  • ۰ نظر
  • ۰۲ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۴۲
  • مهدی طهماسبی دزکی

پریدن  

هم بال می خواهد

هم دل

دراین روزگار قحطی همبال و همدل

  • ۱ نظر
  • ۰۲ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۴۱
  • مهدی طهماسبی دزکی

من از خاک برخاستم تا خدا

لبم پرشد ازغنچه یا خدا

چنان مات ومبهوت این صحنه ام

تمام فضا باصفا با خدا

به آیین مردان غیرت مرام

بخوان ساده باعشق اینجا خدا

چه منظومه ساده و سرخوشی

ببین ذکر مردان دریا خدا

به یمن نگاه امیر بیان

من از خاک برخاستم تا خدا

  • ۰ نظر
  • ۰۲ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۵۹
  • مهدی طهماسبی دزکی

دلتنگی های غریبانه ام

در لابلای هجمه های اداری

و رنج های بیماری

چونان گنجشکی کوچک

در میان گله بازها

گم می شود

ندبه

گریه

توسل

و چشم های که سوخته اند

و رنجهایی که می مانند ونمی روند

من به صبح در راه امیدوارم

 

  • ۰ نظر
  • ۰۲ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۴۸
  • مهدی طهماسبی دزکی

مردها چشم به راه ظهور

سروها منتظران حضور

کوهها

چشم به راهند از آن سوی دور

تابرسد مژده صبح وصال

هرطرف

چشم زمین وزمان مانده به راه بهار

لحظه ها گوش به زنگ ظهور گلند  

  • ۰ نظر
  • ۰۲ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۰۹
  • مهدی طهماسبی دزکی

با تمام خودفروشی های شب

با همه هتاکی ها

و رنج های پیش رو

صبح خواهد آمد

تا این نخوت ظلمات را بشکند

و

نور را مهمان سرزمین

دل

دیده و نگاه عاشقان کند

شب خودفروشان طولانی نخواهد بود

  • ۰ نظر
  • ۰۲ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۰۵
  • مهدی طهماسبی دزکی

امیدی به ماندن نیست

آرزوی رفتن می کنم

در کشاکش ثانیه ها

در تنگ شدن فرصت قافیه ها

در هجوم بی امان واژه ها

کورسوی دلنگران بودنها

به رفتن می انجامد

مگر ماندن چقدر می ارزد

باید بال وپر گشود

غروب نزدیک است

و طلوع در پیش

  • ۰ نظر
  • ۰۲ اسفند ۹۵ ، ۰۷:۵۶
  • مهدی طهماسبی دزکی

 

ازدروغ بزرگ نمی توان گذشت

از کینه های منافقانه

نمی توان چشم پوشید

از ذلت سازش

 نمی توان حرف زد

وقتی اهل دیار خورشید باشی

باید برای تبعید های ابوذر وار

برای دارهای تمارگونه

ورنج های سلمان صفت آماده بود

اما نمی توانی چشمت راببندی

طلوع در پیش است

 

  • مهدی طهماسبی دزکی

 

بودنها بعضی چقدر استعاری است

انگار قاچاقی زنده اند

بااسم ورسم باشند وبا پست

بازهم پستند

بوی تعفنشان تا فرسنگها می رود

اصلا اینها نشانی بهشت را نمی دانند

باقلبهایی با باطری کینه

با شارژحسادت ونفاق

اینها برای ماندن زیادی اند

بیشتر سرابند دروغند

شاید مجازی اند

اما هیچ نسبتی با حقیقت ندارند

  • مهدی طهماسبی دزکی

به خاک می نگرم

به برگشتن

به روزهای ناشناخته درپیش

ازبام تا شام

صرفا درپی بودنهای مصنوعی هستیم

اما باید بازگشت

آدمی

برای رفتن آفریده شده

ولی خاک بند شده ایم

 

  • مهدی طهماسبی دزکی

قامتهای کوچک را

نمی شود بزرگ دید

هرچند بر جای بزرگان

حس بزرگی داشته باشند

کوچک کوچک است

چه در جایگاه بزرگان چه در عرصه بی نشانی

این حس وحال غریبی است

 

  • مهدی طهماسبی دزکی

همه آمده بودند

از کوههای پیر تا

شیرهای جوان

از فرشته های کوچک

تا مادران دریا

همه در اقیانوس بیکران باهم بودن

موج می زدند

دلها چقدر به هم نزدیک شده بودند

بوی مهر

بوی بهمن در امتداد شهادت

دلها را آسمانی می کرد

با مشتهای گره کرده

با سلاح تکبیر

بهار را می خواندند
  • مهدی طهماسبی دزکی


  • مهدی طهماسبی دزکی

دوباره از شهیدان می نویسم

از آن آیات ایمان می نویسم

به جان لاله ها در این زمستان

من از فجر وبهاران می نویسم

  • مهدی طهماسبی دزکی

همگی می آییم

مثلی اقیانوسی

مشت پرکرده و آماده بودن اینجا

باسرودی که حماسی باشد

مثل مردان غیور دریا

مثل فریاد غریبی زمین

صبحگاهی که به گل بازشود

همه با ندبه دیدار

در این فصل بهاران نشسته در برف

با امید خورشید

همگی می آییم

 

  • مهدی طهماسبی دزکی


  • مهدی طهماسبی دزکی

مردها دلنگران وغریب

 دشتها تشنه تر از کام نجیب کویر

چهره ها

زیر تلاقی و هبوط غمند

لحظه ها مبهمند

ناگهان

یک نفر از نسل نور

یک نفر از قافله انتظار

دادزد

گفت خدا با من است

درنگهش آب حیات همه

شهر پر از همهمه

دشت پر از ولوله

کم شده انگار همان فاصله

ناگهان نور به تاریکی شب حمله کرد

دست گل

برسر غمگین خزان حمله برد

بعد از آن

هرطرف بوی خدا می دهد

بوی حضور شهدا می دهد

  • مهدی طهماسبی دزکی

زنده می شوم

به نام نامی بهار

ای سپیده زودتر

ازنگاه ساکت دیار آشنای گل بگو

ای ترنم امید

ای تلاطم تمام هستی ببار

با تمام افتخار

با وجود شوق بی نهایتم

زنده می شوم

به نام نامی بهار


  • مهدی طهماسبی دزکی

  • مهدی طهماسبی دزکی


منظره‌ی اول: مدینه، سلام و صلوات، هاله‌های نور، طلوع لبخند همه و همه کلید واژه‌های شب میلادند و صبح صادق از میان  مشرق جان و تن پور بوتراب طلوع می‌کند و عطر ناب گریه‌هایش در فضای مدینه پخش می‌شود آسمان هم، خم می‌شود تا روی او را بهتر ببیند شوق در چهره‌ی مهتاب موج می‌زند و نسیم گلاب پاش در دست هلهله کنان می‌خواند آب زنید راه را  هین که نگار می‌رسد رضا ‹ علیه‌السلام› می‌آید بال در بال ملایک چشم در چشم بهار و حالا مدینه تنها قطعه‌ای از زمین نیست  مدینه مهبط ‌الانوار است مدینه قسمتی از رضوان الهی است که رضا ‹علیه‌ ‌السلام› را در آغوش گرفته مدینه غریبه ای است که با لبحند ملیح باب‌الحوائج موسی کاظم ‹علیه‌السلام› جان تازه‌‌ ‌ای گرفته و نگاه ساده و سبز رضا ‹علیه‌السلام› روحی تازه از ولایت و امامت را در کالبد شکسته‌اش دمیده امشب عرش‌الله میزبان قبله‌ی هفتم و امام هشتم است

منظره‌ی دوم: خوب نگاه کن با رضا ‹ع› درد دل کن نگاهت از عطش سرشار است به آستان ملکوتی رضا می‌رسی آن سوتر از کویر غم آلود، جایی که با بهشت پیوند دارد و کبوتران بقیعستان پیش پایش ترانه می‌خوانند و توهم موسیقی دلت را به عشق بخشیده‌ای تا در میلاد نور نورانیت را بنوازند و غروب دردها را با طلوع صبح وصال زمزمه کنند مدینه هم مثل تو امشب جان و دل دلش وقف مولاست نگاهی سرشار از  تمنا دارد و در تماشای هاله‌های نور خیره مانده است آهسته جانت را مرور می‌کنی امام رضا‹ع› را در ژرفنای وجودت می‌یابی که ضامن آهوی روحت در مقابل صیاد سرکش نفست شده و نه فقط برای تو که برای همگان پیام آور ولایت است و مودت سلام و صلوات جانت را کلامت را آسمانت را و مدینه‌ی قلبت را پر می‌کند.

منظره‌ی سوم: و برای لحظاتی دوباره به گذشته برمی‌گردی به خانه‌ی باب‌الحوائج ‹ع› و آخرین پیغمبر سبز قافله‌ی نور را همراه با اهل بیت بهارش می‌بینی زهرا ‹سلام الله علیها› را مشاهده می‌کنی که با پهلوی شکسته از همگان پذیرایی می‌کند دلت برای عشق له‌له می‌زند و دوست داری با امام رضا ‹ع› همکلام شوی به خودت می‌آیی به امروز بر می‌گردی در چهره‌ات اشتیاق فوران می‌کند و بر لبانت گلواژه‌های تبریک جاخوش می‌کنند آرام به رضا ‹ع› می‌اندیشی و می‌خوانی

اینجا فرشته‌ها به تو تعظیم می‌کنند                     گلهای صورتی به تو تقدیم می‌کننـد

و لحظاتی بعد تو می‌مانی و پنجره فولادی و سقاخانه‌ای و سلامی که همیشه سبز می‌ماند

السلام علیک یا غریب‌الغربا یا معین‌الضعفا یا علی‌ابن‌موسی‌الرضا »ع«
  • مهدی طهماسبی دزکی

دلم برای سربند سرخ یا زهرا (س) تنگ شده حسین شب آخر دنبال سربند یا زهرا (س) می‌گشت خودش می‌گفت مادر ندارد و پدرش را هم چند ماه پیش از دست داده.

سربند که ساده و بی ریا روی پیشانی آفتابی سپاهیان خورشید می‌نشست تا خورشید آسمان بتواند لحظاتی به نور افشانی بپردازد.

دلم برای سربندهای دسته دسته سرخ و سبز و سفیدی که ذکر مقدسی روی آن‌ها نقش بسته بود تنگ شده برای لحظاتی که سربندها را می‌گرفتیم کیومرث عادت داشت ب هسربندش عطر یاس بزند و همیشه دنبال یا زهرا (س) بود و می‌گفت با عطر یاس توی کوچه‌های تاریک مدینه قدم می زنم و با گنجشک‌های آن‌جا درد دل می‌کنم.

قدرت الله علاقه‌ی عجیبی به سربند قرمز داشت وقتی سربند سرخ یا حسین (ع) را گرفت گوشه‌ای دنج نشست و روضه‌ی علی اکبر (ع) را خواند آرام آرام گریه‌هایش را با زمین تقسیم کرد نسیم هم کنارش نشست و با او یا حسین (ع) گفت و گریست و عطر سیبی را روی سربند او پاشید.

مصطفی به آسمان خیره شده بود سربندش را نسیم توی هوا تکان می‌داد توی گوشش گفتم چیه تو که سربندت را گرفتی می‌خواهی برایت ببندمش لبخندی زد او سربند مرا بست و من سربند او را روی پیشانی‌اش محکم کردم همین‌طور سربندمان را می‌بستیم آرام صلوات فرستادیم گفتم مصطفی چی شده بود دستی روی سربندش کشید و گفت وقتی می‌آمد مجتبی پسردایی عباسم که شهید شده خانه ما بود سربندی دایی‌ام را بسته بود گوشه‌ی آن خونی بود گفت می‌خواهد به جبهه بیاید.

آن شب گذشت بعد از شب سرخ عملیات سراغش را گرفتم گفتند پرستو شده رفتم دیدمش گوشه سربندش قرمز شده بود خون بود.

دلم برای سربند تنگ شده بود واقعاً به آدم هویت می‌داد انگار آن‌ها که سربند داشتند از دیگران جدا بودند نمی‌دانم، سید رضا می‌گفت انگار خداوند برای آن‌ها که سربند قرمز می‌بندند امتیاز قائل است.


سربند آسمانی‌ترین پیشانی بند دنیاست که فرشته‌ها از روی آن پیشانی خورشیدی پرستوها را می بوسیدند.

چند روز پیش به گلزار که رفتم پیشانی بند مصظفی را دیدم دلم هری ریخت پایین توی کوچه پسکوچه صورتم اشک راه افتاده بود. عکسش را عوض کرده بود و عکسی که خودم کنار خاکریز از او گرفتم گذاشته بودند دلم شکست آهی کشید تنها یک جمله گفتم باور کنید مصطفی یادش بخیر چه سربندی با هم بستیم راستی مصطفی دلم برای سربند سرخ یا زهرا (س) تنگ شده.

7/5/83
 
  • مهدی طهماسبی دزکی

ساکش را برداشت می‌خواست برود پیش از رفتن به همه جا نگه کرد قفس را دید و کبوتر چاهی درون آن را دلش هری ریخت جلو رفت قفس را باز کرد و توی گوش کبوتر چیزی گفت و او را آزاد کرد قلم و کاغذ را برداشت روی آن چیزی نوشت گذاشت زیر قابی که روی آن نوشته بود یا حسین(ع) و رفت جبهه چند وقت بود بعد غرق به خون و تکه پاره‌اش را آوردند سکوت خانه را فرا گرفته بود شب مراسم هفته‌اش ناگهان مادرش آن کاغذ را پیدا کرد که روی آن نوشته بود « ای خدای کبوترها مرا کبوتری کن که در راه امام حسین(ع) با بدن پاره پاره عاشورایی شوم» بغض مادر ترکید و هق هق گریه‌اش فضا را پر کرد و او اکنون کبوتری بود با بدن پاره که در آسمان کربلا زایر خون خدا شده بود.
  • مهدی طهماسبی دزکی

 

فکه می گردد مرا چون مکه قربانگاه دوست

می روم با پای سر آهسته من همراه دوست

لحظه هایم بوی عاشورای خونین می دهد

دست وپا گم کرده ام در خلوت درگاه دوست

از زمین خسته تا پرواز راهی بیش نیست

با تمام عشق می گردم چو خاطر خواه دوست

 جان صدهالاله چون من در طواف انتظار

باد تقدیم وجود حضرت چون ماه دوست

می نویسم خویش را درلحظه ها ،تصویرها

می شوم همراه دل در گاه ودر بیگاه دوست

نیستم غیر از غریبی در دیارآفتاب

بارالها زنده ام کن تا شوم دلخواه دوست

حاجی بیت الحرام جبهه های عشق من

فکه می گردد مرا چون مکه قربانگاه دوست

بروجن 5/4/87



  • مهدی طهماسبی دزکی

یاد و ذکر تو دل و چشم مرا حیران کرد

آن چه آموخته بودم همه را ویران کرد

اشک از چشم خروشید و زدل ناله من

ناله جاماند و رخم را همه پر باران کرد

چه بگویم که عطشناکی لبهای غریب

عشق را هم نفس غیرت سرداران کرد

عقل من رفت به غارت غزلم شد بی تاب

غصه در سینه من حس مرا میزان کرد

شرح این واقعه از ناله بپرسید که دید

فصل این فاصله را غصه دو صد چندان کرد

یاد تو دفتر اشعار مرا در هم ریخت

آن چه آموخته بودم همه را ویران کرد
  • مهدی طهماسبی دزکی

به عشق و شور می آید بهاری 

زسمت نور می آید بهاری 

تدارک بین برای ماندن اینک 

ز راهی دور می آید بهاری 

1389/11/20


  • مهدی طهماسبی دزکی


کتاب حسن ترا بی نظیر باید خواند

زچشم عاشق مجنون پیر باید خواند

به آیه آیه قرآن قسم ترا الحق

به مومنین زمانه امیر باید خواند

شجاعت تو به دستان تو شکوفا شد

به بیشه زار زمینت چو شیر باید خواند

فراتر از همه ای در تمام دورانها

ترا به خاطر تو البشیر باید خواند

برای فهم بزرگی و عزت وحقت

به جان حضرتتان الغدیر باید خواند

نبی آخر حق را ولی وهمراهی

ترا به دین محبت وزیر باید خواند

ولایت از تو امامت به نامتان زیباست

ترا ولی صغیر وکبیر باید خواند

سخاوت از تو کرامت ترا طلب کرده

ترا پناه دل مستجیر باید خواند

خدابرای تو بر خویشتن تبارک گفت

کتاب حسن ترا بی نظیر باید خواند  

 

  • مهدی طهماسبی دزکی
بایگانی
آخرین مطالب