سالها پیش
دلم
دست خطر افتاده
واهمه نیست مرا
از همه غم خواهان
- ۰ نظر
- ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۵۳
سالها پیش
دلم
دست خطر افتاده
واهمه نیست مرا
از همه غم خواهان
پله های حضور
هرچه بالاتر می رود
به بلوغ نزدیک تر می شوند
نگاهها
دستهاو گامها
دروغ مانا نیست
از سپیده دم پرسیدم
وقتی شب را
به نیستی سپرد
دگرگون نمایان باید بدانند
خورشید می آید
من با تشنگی ام
نیایش کنان
ترا می خوانم
وبا نگاه تو
از فراسوی هستی
سیراب می شوم
بگذار دیگران
هرچه می خواهند بگویند
در امپراطوری دروغ
در هجمه های نفاق
در سراشیبی قدرت
دست شیطان بازاست
اما
پشت همه اینها می شکند
با مژده ظهور تو
و
ما چشم انتظاریم
دستهایش باران بار
نگاهش مهرآور
وجودش تکیه گاه محبت
می آید
در صبحی به رنگ دریا
ای زنده دلان بوی خطر می رسد از راه
این مژده بدانید سحر می رسد از راه
بودند پدر بر پدران عاشق وصلش
هنگامه امید پدر می رسد از راه
در هر تپش نبض زمین موج امید است
گفتند که معشوق مگر می رسد از راه
سرمست ولایش همه اهل نظر بود
امید دل اهل نظر می رسد از راه
دارد خبری بادصبا از رخ آن ماه
هرگوشه ببنید خبر می رسد از راه
باقبضه شمشیر عطش نوش بخیزید
ای زنده دلان بوی خطر می رسد از راه
ما چشم به راه نفس صبح امیدیم
ما باعطش خویش به خورشید رسیدیم
در خستگی بی سروسامان غریبی
دلتنگ نگاه و نفس شوق جدیدیم
ما زنده دلانیم پر از حس بهاری
از خیل غیورانه مردان شهیدیم
ما نسل عطش نسل خطر نسل حماسه
ما معنی آزادگی نسل رشیدیم
همپای دل عاشق ما باش غریبه
تابنگری آن لحظه که مستانه چه دیدیم
ما منتظرانیم و خطرنوش زمانیم
ما دست زدامان گل خود نبریدیم
در این شب ظلمانی دنیای هیاهو
ما باعطش خویش به خورشید رسیدیم
صبح می آید
از تنفسگاه بودن
از فراسوی نگاههای خسته
خورشید را می خواند
برشب خط می کشد
دفتر سپیده به تبسمی در می یابد
بدبختی با دروغ می آید
با رنج های تبعیض قد می کشند
اما بانور عدالت بهار
خواهد مرد
با آمدن خورشید شب
بدبختی ورنج در هم می شکنند
تا صبح راهی نیست
تقسیم کرده اند خودشان را
به دونیم متعفن
شاید باور نمی کنند
که مرگ مال همه است
مرغ همسایه را غاز می بینند
اما باید بروند
چه در نقش اصلی
چه در نقش کمکی
تمام می شوند
در روزگار ازدیاد دروغ
در قحطسالی مردانگی
به شرافت مانایتان
در مرزهای جغرافیایی شهادت درود
برشما سلام
نه به دروغگویان متعفن
نه به کج اندیشان بد نگاه
دستهای خالی
آخرین دارایی آدمی است
باورکنیم
در هجمه های دروغ
تنها می مانیم
در روزگار بی برگی
در روزهای بی باری
بهاری ترین نگاهها باشماست
ای درختان پا برجا
ای مانده در سپیده دم
دلتنگتان هستیم
فراتر از همه شعارها وحرفها
دگرگون نمایان می هراسند
از ما
از خواب
حتی از سایه شان
اما بدانند خدا باماست
با دلهای مشتاق
با دستهای خالی
با ذکرهای نجیب گل کرده برلبها
دگرگون نمایان خواهند افتاد
از نردبان خیالی
از توهمات سردشان
ترسوها آنقدر
به خط پایان نزدیک شده اند
که از سایه خودشان هم می ترسند
جای شهدا خالی
تا درس شهامت به ما بدهند
تا از نهیب توخالی شان نهراسیم
می سپارم دل خود را چو به پیغام بهار
می نویسم غزلی مطلع آن نام بهار
آنقدر منتظرم تا برسد حضرت گل
به تماشا بنشینیم به اقدام بهار
مرگ دی در کف نوروز بهاری باشد
چه دلانگیز بود اول و انجام بهار
همه جا مملو از احساس بهاری گشته
از حضور ونفس ومقدم آرام بهار
می رسد مردی و ما چشمان به راهش هستیم
آن که تفسیر کند برهمگان جام بهار
می رسد مردی ومن در قدم سرسبزش
می نویسم غزلی مطلع آن نام بهار
حماسه ای جدید را نوشته دفتر زمین
خروش انتظار را بیا و باصفا ببین
کسی که افتخار دل همیشه بوده می رسد
امید اولین من نگار سبز آخرین
کسی که برلبش بود تبسم و تلاطمی
زمانه زنده می شود به شوق روی بهترین
کسی زنسل یاس و گل امام خیل عاشقان
در این سرای بی کسی امام خیل مومنین
امام آفتاب حق نماد خیزش ولا
دلم مرید نام او شده است ساده این چنین
به یمن مقدمش ببین به شوق بی حدود خود
حماسه ای جدید را نوشته دفتر زمین
حضور خسته زمین بهار را صدا زند
نگاه بی قرار من قرار را صدا زند
بس است ضعف وخستگی شکستگی و بی کسی
دل از فراسوی زمان نگار را صدا زند
دوباره نامزد شده زیاد بهر انتخاب
کسی پناه مردم دیار را صدا زند
قرار من بهار من امید من نویدمن
دلم به یاد غیرتت سوار را صدا زند
پس از ستم پس از بلا به یمن شاهدان حق
نگاه بیقرار من قرار را صدا زند
پس ازدروغ ممتد زمانه نجیب کش
امید می رسد به ما
نوید می رسد به ما
وعید می رسد به ما
مبارک است مقدمش
دل است تا که محرمش
صفا رسد به همدمش
بهار می رسد کنون
نگار می رسد کنون
قرار می رسد کنون
نگاههای مضطرب
افول قدرت زمین
تمام دشت مملو از
حضور گرم تشنگی
بهار می رسد زره
که ناگهان حماسه ای
شکفته می شود کزآن
تمام دشت می شود سرود خوان همدلی
لحظه ها منتظر و دلنگران
چشمها مانده به راه
تا که مردی از خویش برون آید وکار بکند
در شب نیمه ماه
قرص خورشید شکفت
سالها منتظریم
تاکه خورشید
درآید زپس ابر غریب غیبت
مردها منتظرند
گوش ها گوش به زنگ
آدینه ای چشم انتظار را
به جشن می نشینیم
یا سروهای راست قامت
با فاخته های منتظر
شاید بهار در بهار دریابدمان
درصبحی از جنس
بودن و نفس کشیدن درفضای دلدادگی
چه امید بخش است
دست خالی از دنیا می رویم
با کفنی سفید رنگ
بدون جیب اضافی
اسمها و رسم ها
پستها و درجه
حسابهای بانکی
همه می مانند و ما
با دستان خالی می رویم
چقدر سخت است
هرکه بامش بیش برفش بیشتر
هرکه بالاتر
سختی اش بیشتر
عقربها دم تکان می دهند
بچه ها مراقب باشید
قبر منزل گاه ابدی ماست
روزها می گذرند
تکراری تر از همیشه
کم کم
به پیامکی مبدل می شویم
از خواب و خوراک سرشار
بی انتظاری
امیدی
کاش
خورشید پشت ابر غیبت
می خواندمان
کاش
در میان همه
هجمه های رنگارنگ
جیغ های بنفش
وهوراهای آبی
او منتخب ماست
کسی که منتخب آسمانهاست
غربتش بر دل سنگینی می کند
او امید ماست
کرامت ماست
وعزت همیشگی ما
دیگر بس است
دروغ های قد ونیم قد
قولهای شفاهی
ورفع تکلیفهای صوری
ازچه می ترسی
ای دل
رفتن نزدیک است
باتوام
آیا آماده ای
در نهایت غربت
به امید صبح
صبحی نو
بر خلاف تمام هجمه های دنیایی
منتظر می مانیم
صبحی برخاسته از
جوهر اثر انگشتها
که زمین را می لرزاند
صبحی همرنگ با بودن
قیام می کند
کرامت مدارانه
بر علیه حرفهای پوچ
در طریق رفتنی صبور
داد می زند بیا
حرفهای خسته می روند
یک توان تازه می رسد
اختتام حرفها جمعه است
چشم به راه مانده ام همنفس سوارها
کاش تمام می شد این غصه انتظارها
دفتر شوق وصل را نقش امید می کشد
ندبه جمعه من و حسرت بیقرارها
یارندیده ایم وغم آمده ونشسته و
غصه نشانده بردل ومانده تمام کارها
کاش ندای سرخوشی صبح علی الطلوع رسد
موج زده نگار من غیرت ذوالفقارها
هستی عشق در رهش شوق ،مرید وهمرهش
بال کشیده تا فلک عزت وافتخارها
خسته ام از زمانه و چشم به راهی غریب
کاش تمام می شد این غصه انتظارها
بیا ما را نشان کن آفتابم
غم ما را نهان کن آفتابم
بیا از پشت ابر غیبت امروز
رخ خود را عیان کن آفتابم
ای کاش بهار پر نشان برگردد
امید به جمع عاشقان برگردد
خورشید که غائب است هم جان ودل است
ما منتظریم جانمان برگردد
دردا و دریغ لقمه ای نان می خواست
احساس غریب بودن این سان می خواست
در معدن غصه در پی لقمه نان
آن معدن درد ناک از او جان می خواست
تلاطم می کند دریا در این اوضاع طوفانی
گلستان می شود غمگین از این اندوه ویرانی
نه تنها جان این آزاد شهری ها به غم مانده
که در غم مانده جان هر زن و هر مرد ایرانی
شکستم از قد واز پافتادم وای از این لحظه
از این حس غریب سینه ام در وقت غم خوانی
بخوان چاووشی رفتن دراین احساس وانفسا
که می میرند گلها در دل تاریک و ظلمانی
یتیمی چشم در راه پدر دارد به امیدی
که باز آید زره آن مظهر اخلاق انسانی
در این فصل بهار لاله گون شد عالمی غمگین
تلاطم می کند دریا در این اوضاع طوفانی
دنیای عجیبی است
مرده ها را در خاک می کنیم
ومرگ را باور نداریم
موی مان سفید می شود
اما باوری به رفتن نداریم
نماز می خوانیم
اما چشممان به
دست نیازمندی چون خودمان است
چه دنیای کوچکی است
برای لقمه ای نان
وپستی دنیایی پست می شویم
به کجا می رویم
برایم سوال است
چرا بعضی ها
وقت واق می زنند
گویا لقمه چربی دارند
لقمه ای که شرف در گرویش داده اند
آزادگی را با آن فروخته اند
غیرتشان را شکسته اند
سکوتش هم زیباست
بااقتدار تمام
باحجبی ماندگار
نه می هراسد نه می شکافد
این روزها رفتنی است
و او خواهد ماند
دریادها و نگاهها
بعضی ها
مثل پوستری تبلیغاتی اند
صرفا برای چسباندن به دیوار
که فردا به پایان می رسند
چه بی ارزشش
چشم به راه طلوعیم
در آدینه ای قریب
از کنار کعبه
تا نور را در ظلمت سرای زمین
با دستهای غیورش تکثیر کند
و زمان از شمیم خوش عدالت
عطرآگین سازد
مردی که می آید
فراتر از حرفها و وعده ها
با دستانی کریم
با نگاهی بخشنده
همه را به پرواز
از خاک تا افلاک
می خواند
رها شد از بودن بی خاصیت
از دلهره های روزمره
از دغدغه های بی پایان
از رفتن در جاده های خاک
او رها شد و رفت
تا بی نهایت
تا آنجا که نامحرمان را راه نیست
از خاکدان زمین
با نردبان شهادت
تابیکرانگی رفت
بد دهان است
بدچشم و رو
نمیدانم
از کدام صافی عبور کرده
اما راهش با شیطان یکی است
اصلا بنی شیطان است
باهمان رذالت
او راه بهشت را نمی شناسد و
بوی جنت را استشمام نخواهد کرد
وعده پشت وعده
دروغ پشت دروغ
بی کفایتی هر روز بیشتر
این طنزی بیش نیست
هربار
چند قدم به رفتن نزدیک شده اما
هنئوز باور ندارد
که مرگ سایه آدمی است
ورفیق همیشگی انسانها
با کسی تعارف ندارد
این روزها برای بعضی ها
لذت وذلت یکی است
مهم نیست
مدیرباشد یا بنی شیطان
ائتلاف برای ماندن را عشق است
وچه بد سودایی است
بازار گرم است
تنور داغ است
باید نانی چسباند
حرفی زد
روزها در گذارند و
مردها در لابلای برف پیری می افتند
ناگهان ندای رفتن
و ما می مانیم ورنجی که
از کلاهی ساخته شده از نمد دنیایی است
این انتخابات باید به
نور برساند نه تنهایی
ای صبر وصبور برتو همواره سلام
ای حضرت نور برتو همواره سلام
تو باب حوائجی و ما مسکینت
باعزت وشور برتو همواره سلام
دوریم اگرچه ما زدیدار شما
از این ره دور برتو همواره سلام
در هر نفسم نشسته وافتاده
در حال عبور برتو همواره سلام
در وقت سلام فاصله مطرح نیست
در حال حضور برتو همواره سلام
در مشهد خویش کاظمینی آقا
ای حضرت نور برتو همواره سلام
در تبعیدیم بی تو
در میان هجمه آهن
در تلاطم بلایا
در چشم انتظاری محض
و این چه بد دردی است
برمی خیزد خورشید
در صبحی قریب
در آدینه ای نزدیک
باقامتی رشید
ایستاده بر فراسوی تاریخ
آن سوتر از غریبی ها
و امید را می خواند
ای ماه من
مهتاب من
ای چشمه خورشید من
امشب دعاگوی توام
یک امشبی با من بیا