بازبان روزه
جان دادن
عطش بر جان ودل
اقتدا
برحضرت ارباب کردن
دیدنی است
- ۰ نظر
- ۱۸ خرداد ۹۶ ، ۰۷:۲۴
بازبان روزه
جان دادن
عطش بر جان ودل
اقتدا
برحضرت ارباب کردن
دیدنی است
این جماعت
ننگ را بر نام
خود آورده اند
تا ابد لعن خدا
بر این جماعت مانده است
داعشی ما در جهان چون یادگار حیدریم
گر نمی دانی بدان ما جان نثار حیدریم
رهبر ما سید آزادگان سید علی است
ماجوانان غیور وپاسدار حیدریم
با تن و جان وسر وقلب وبدن آماده ایم
تا بدانی یکسره ما بیقرار حیدریم
باخمینی سرفراز وزنده و دریا دلیم
عاشق مردانی از شهر ودیار حیدریم
غیرت ما در جهان همواره باشد بی رقیب
سربلند عاشقان ودوستدار حیدریم
از تبار رستم وسهراب های همدلیم
ما جوانان دیار افتخار حیدریم
در پی ناموس ودین وکشور ایرانمان
گر نمی دانی بدان ما جان نثار حیدریم
رها کردند
خاک و
خانه و
دلتنگی آن را
رها تا
بی کران رفتند
مردان خطرنوشی
رها می گشت از خود در طریق عشق بازی ها
وچون پروانه ای شد در حریق عشق بازی ها
چنان با شور وحال ووجد واحساسی رها گشته
که می گفتند اورا شد رفیق عشق بازی ها
لب عطشان دل خندان رخی در خون نشان دارد
امیر لاله ها مرد غریق عشق بازی ها
به توصیفش چه گویم مرد ایام خطرنوشی
رها می گشت از خود در طریق عشق بازی ها
دلا در عاشقی باید به خون چون یار غلطیدن
رها از هرچه می بینی فقط دلدار را دیدن
میان عشق بازی ها اگر کس طعنه اندازد
به قول حضرت حافظ مباد از غیر رنجیدن
پر از احساس باید شد پر از ایمان و همراهی
تبسم بر لبان بر چهره غمناله خندیدن
به امید نگاهی باید از دنیای خود رفتن
مناسب نیست بر دیواردل جز نقش او چیدن
به امید نسیمی کز سر کویش وزان باشد
همیشه آشنا بودن همیشه عشق ورزیدن
رها کن هرچه دراین عالم وخطر باشد
رها از هرچه می بینی فقط دلدار را دیدن
دریاشدند آن همدلان
از خویشتن بیرون شدند
آنها مسافر در دل
غمدیده کارون شدند
آن مردهای بی نشان
ازمرزهای نفس خود
رفتند تا هفت آسمان
باخون نوشتند این چنین
یاسیدی آمده ایم
دل را به عشقت داده ایم
این روزهای تشنه لب
یاد لب عطشان او
آتش به جانم می زند
لب تشنگی
در هرم گرمای غریب
فریاد تا بی انتهاست
جانها فدای آن لب عطشان وخونین بهار
موجی به پا می خیزد از
سمت خروش دردها
آنگاه
می لغزد دروغ
آن گاه
می میرد غرور بی حدود
هشدار نزدیک است آن
این روزهای بی کسی
طی می شود
این روزهای دلخوری
رد می شود
اما در این روزگار
برپاشنه چرخش ندارد هیچ گاه
پس اندکی آهسته تر
تنهایی ات
در بین خاک و مور را
یادآور و آهسته شو
آخرین لحظه هستی
برلب
نام ارباب اگر گل بکند
می توان گفت که دل
ره حق رفته و آزاده شده
آخرش ختم به خیر است به امید خدا
بگذار گریه کنم
در تنهاترین احساسها
بر غریبی پروازها
براین مانده های بی هویت
بگذار
بگذار
بگذار
منظومه عطش
در روزهای گرم وطولانی
با نام مبارکت
متبرک می شود
ای بهاری ترین عطش آلود
پادر رکاب رفتنیم
ما اهل معامله نیستیم
این
تفسیر عملی
با حسین (ع) بودن است
آیا با ما می آیی
مقصد روشن است
تشنگی ام را
پیش عطش کودکانت
نمی گذارم
فکرش هم
خودم را از خجالت آب می کند
ای تشنه در دریا
جان به فدای لب عطشان تو
هیچ رفته ای
بازنمی گردد
مگر به امیدواری
باید امید داشت
شاید ورق برگشت
هنوز منتظریم
اردیبهشت دارد می رود
بدون تو
این اردی جهنم دروغ
بیداد می کند
ای ماه من
دلتنگی ام را
دلم را دیگر آن شور وصفا نیست
تجلی های پرشوق ونوا نیست
من از دریای غم می آیم امروز
نترسانم ترسی از بلا نیست
دلم همصحبت گل بود روزی
غریق نعمت گل بود روزی
دل غمدیده و وارسته من
نماد غیرت گل بود روزی
می رسد از دیار گل
نقش زن بهار دل
زنده شود
به شوق او
مسند بی قرار دل
روزهای رفته را
به حسرت نشسته ایم
شکسته ایم
اما از پا نیفتاده ایم
روشنی در راه است
آخرین فریادها
می شکست
آخرین تلاشها
در خون دست وپا می زد
آخرین نگاهها
به جاده های دلتنگی می رسید
اما شکست نمی خوردیم
شروع می شویم
باتبسم سحر
با ترنم رفتن
در امتداد همه یادها ونامها
ما رودیم
نه مرداب
دریاییم
نه درجامانده
تمام شد
حرکتی طولانی
کاسبی بعضی ها
رنج ها وسختی ها
با شمارش
آخرین رای
مردها جمعه سبزی که در آن هشیارند
عشق را بانفس خویش به جای می آرند
مردها با نفس گرم شهیدان خدا می آیند
نقشه راه حضور دل خود را دارند
مردها با سراگشت غیورانه خویش
نقشی از بودن امید به دل می کارند
هجمه اهل نفاق ارچه غم انگیز بود
مردها آمده گفتند زحد بسیارند
هر زن ومرد که در مجمع ما می بینی
اهل ذوقند وخروشند ببین دلدارند
اثر جوهر انگشت نشان خواهد داد
عشق را بانفس خویش به جای می آرند
می نویسیم خروش
برعلیه همه نامردی
برعلیه همه کینه وحقد وتزویر
برعلیه همه ترس ونفاق و غصه
می نویسیم به شوق
نقشه راه حضور خود را
من وتو ماشده در جمعه سبز
می نویسیم کرامت آمد
می آید
در آدینه ای متبرک
از سلاله نور
مردی فراتر ازهمه باورها
اقیانوسی عظیم
و می خواندمان
به تبسمی ملیح
و امیدی بی پایان
باید برخاست
آیا صبح نزدیک نیست
وقتی خیزشی هست
مراقب باش
درخانه نمانی
مرداب می شوی
بی ارزش وبد بو
به جاری خروشان بودنها بپیوند
صبح از آن ماست
بگذار هرچه می خواهند
بگویند
با گل بیعت می گوییم
از دور
با سرانگشت جوری مان
توهم
می توانی بیایی
بیا
زجا برخیز باید رفت تا پایان حیرانی
رها باید نمود این گونه این اندوه غم خوانی
برای یاری اندیشه مانای گل بودن
حمایت می کنیم از گل به شور وشوق انسانی
کسی که می نویسد از کرامتی عالمی دارد
فراتر از قیود مانده ومجهول وظلمانی
دروغ عده ای تا بی نهایت می رود اما
خدا داند که پابرجاست حق و شوق حقانی
به فکر آتی و آینده این نسل ها باشی
اگر همراه گل گشتی در این هنگام گلبانی
پس از این هجمه های سهمگین بی خیالی ها
زجا برخیز باید رفت تا پایان حیرانی
دل من می گوید
من وراکد وسرگردانی
نیست هرگز هنری
خیز تا نقش حضوری بزنیم
آسمان همنفس
بودن واندیشه ماست
چهره ها دلنگران
چشم ها منتظرند
ناگهان حس غریب گل کرد
آسمانئ آمده تا همراهی
دست گلبرگ
به همراهی گام وقدمی مردانه
می نویسد
اثر انگشتی
تابماند برجا
تاابد
دولت مستانه گل
چون که در میدان مصاف عشق را دیدیم ما
اتحاد وائتلاف عشق را دیدیم ما
یک نفر از خود گذشت و یک جماعت را شکست
معجزی از انصراف عشق را دیدیم ما
روبهم آورده وهمدل شده در این جهاد
جایگاه اختلاف عشق را دیدیم ما
دوره ای افتاده از پا بوده وغم دیده ایم
کار برعکس وخلاف عشق را دیدیم ما
پس به یمن یاری حق در زمان مقتضی
اتحاد وائتلاف عشق را دیدیم ما
با تلاطم اثر انگشتها
با ثبات گامها ونگاهها
کمر نامرادی ها می شکند
و جلگه دلها
میزبان تلاش خواهد شد
چشمها را باید باز کرد
دروغ را تابی نیست
غزلخوان می نویسم می رسد دوست
به باران می نویسم می رسد دوست
برای یاری مردان بیدل
به قرآن می نویسم می رسد دوست
خیزشی بهاری
حماسه های دروغین
حرفهای خزنده را
در اردیبهشتی غیورانه
درهم شکست
طلوع نزدیک است
باور کن
خروشی دلاورانه
پایان حرفهاست
مشتهای گره کرده
برای بودن
برای نمایش صلابت
برخاسته اند
دلهای باهم
نگران نیستند
دورویان رابگو
کلاهتان پس معرکه است
بی گمان خواهید شکست
ترسوها نگران چه هستند
شب می رود
با آمدن خورشید
دل بستن کاری نادرست است