آن قدر
سخت گذشته است به من
دوری گل
که پر از غمزدگی هاست
تنفس های دلم
- ۰ نظر
- ۱۱ اسفند ۰۳ ، ۱۱:۰۳
آن قدر
سخت گذشته است به من
دوری گل
که پر از غمزدگی هاست
تنفس های دلم
بیا باران بخوان آهنگ شادی
تفال کن تو بر فرهنگ شادی
تمام لحظه ها دلتنگ گشتند
بزن بر لحظه هایم رنگ شادی
آسمان باز کرده پر و بال
در دلش می کشد خیل گل را
تا بخواند به گوش سحرها
از نیایش
عطش
از تجلی
ماه حق
ماه گل
ماه خورشید
ماه زنده شدن های دل ها
می رسد از کران
تا بدینجا
متن منظومۀ شوق خواهی
در کلام زمانه
به امید
می دهد مژدۀ شادکامی
لحظه ای در نگاهم عطش بود
عرش افتاده بر خاک تیره
هجمه های فراوان
غریبی
آتش کینه دارد زبانه
ناگهان
اهل بالا به گریه
زمزمه می نمایند غمگین
آتشی در دلم شعله ور شد
بر شه عشق ؛ غم حمله ور شد
هرکسی ضربه ای زد
در آن سو
بر غزل های پایانی حق
خامس آل خورشید در خون
خاندانش همه غصه دارند
وای از کینه توزی شیطان
از فراوانی طالب نان
از فروشندۀ عشق و ایمان
دشت رنگ غم وغصه را داشت
رود آوای رودا به لب داشت
رود من رود من خواند مادر
در دل غصه ها ماند مادر
خیال تازه ای در ذهن دارم
اگر چه خسته از این انتظارم
قلم در دست از گل می نویسم
به امیدی که باز آید بهارم
ماه ترین ماه خدا
آرام تر از همبشه
از رهگذار نیایش های سبز و سرخ
در مسیر ربناهای خالصانه
در غروبی خلوت
وارد می شود
دلهای متلاطم خاک
با نگاهش
راهیان افلاک می شوند
و بهانه ها می میرند
تا ترانه های عشق
در گذار زمان های نو شده
عیدانه ترین حضور را جشن بگیرند
شوق می رقصاند
اشک را
بر گونه های منتظرم
تا برگردم
به روزهای خوش با گل بودن
به تلاطم دیدار
در سحرگاهی مواج
در حریم نور و روشنایی
آن گاه که چون کبوتری
که از خویش رها شوم
و فرشته ای بر گنبد طلایی ات گردم
می رسد بوی بهار
از طرف
کوی شما
ای به قربان
نگاهی که بهارآذین است
چه می شود
به نظرگاه عشق برگردیم
چه سادگی
که در آن منظر اهورایی است
همراه تمام عاشقان خواهم رفت
هم لهجۀ خیل دوستان خواهم رفت
بگذار مرا بخوانم از درد فراق
آتش نفسم به آسمان خواهم رفت
وقتی که دلم پر از تمنا می شد
همصحبت دوستان مولا می شد
در جبهۀ نور با امید و با شوق
آن روز دلم شبیه دریا می شد
ما همنفس صدای گل ها هستیم
در حالت با صفای گل ها هستیم
از عشق بپرس تا بگوید با شوق
عمری است که در هوای گل ها هستیم
باز جولان میدهد غاصب به قلب آسمان
ارتش بی عرضه ی لبنان فقط حیران شده
ننگ تان ای بی هنرهای زبون بد مرام
ای ژوزف عون از تو این اندیشه ها ویران شده
خیره ماندی
جان من در
خاطرات آینه
چین زلفت شد
سمرقند
جوانی های من
مردی از جنس بودن و هستی
از تبار صبور و سرمستی
در تلاطم به مرگ می خندید
جان به راه امید می بخشید
حیف مردن به بستر او را حیف
جان سپردن به بستر او را حیف
نغمه خوان سرود آزادی
عزت آورده بود زآن وادی
هم پدر بوده بر شهادت او
آبرودار این سعادت او
مرد میدان غیرت و ایمان
بر نشان امید شد عنوان
آن که لبیک سرخ یاری شد
باده نوشی به بیقراری شد
بعد از این ذکر ماست یاالله
به شهیدی به نام نصرالله
سیدی از تبار بی پایان
السلام علیک یا باران
این روزها تعطیلی مدارس و دانشگاه ها و ادارات برای جامعه رنج آور است و خیلی ها زبان به نقد وضع موجود بازکرده و حتی به غر زدن رسیده اند .
آموزش مجازی و تبعات آن، ضررهای این تعطیلی ها را پیش کشیده اند و از ناترازی انرژی فریاد و فغان برآورده و بعضی ها با عینک سیاسی تحلیل هایی زاییده تخیلاتشان را به خور مخاطب می دهند اما یک نکته مهم و اساسی وجود دارد که کمتر به آن توجه شده است ناترازی انرژی امری دوسویه است هم در تولید و هم در مصرف
در تولید تلاش های متعددی انجام می پذیرد اما مشکل اساسی در مصرف نادرست و دلبخواهی است.
باید مصرف بهینه و اصلاح الگوی مصرف در جامعه نهادینه شود . موضوعی مهم که مقام معظم رهبری به خاطر ارزش آن و توجه بیش از پیش و بایسته به آن سالی را به این موضوع شاخص اختصاص دادند ولی دردا و دریغا ما هنوز این شاخصه ی مهم را درک نکرده و آن را عملی نساخته ایم . ما هنوز با افرادی مواجهیم که وقتی اتاق هایشان گرمای بیش از حد پیدا می کند پنجره را باز می کنند نه منبع گرما را کم کنند . با افرادی روبه رویم که شبها در خانه هایشان به قول قدما چلچراغی از نور می سازند وقتی اعتراض می شود نوکیسه های تازه به دوران رسیده با افاده می گویند پولش را می دهیم ولی هزینه ی این نابخردی را همه مردم می پردازند
دوستان عزیز رسانه ای بیایید تلنگری به خود و جامعه بزنیم و بسترسازی فرهنگی کنیم که اصلاح الگوی مصرف و بهینه سازی اصل کار است و هرچه هم کشور از نظر منابع غنی باشد تا مصرف بهینه نباشد راه به جایی نمی بریم . و اگر تولید دو یا چند برابر هم بشود کاری از پیش نخواهیم برد .
رفیقم خفته در خاک
رفیقم رفته از دست
شبیه چشمه ای در تنگنایم
که از نا و نفس افتاده اینجا
شبیۀ دره ای سرشار فریاد
دلم آهسته مانده
کمی غمناله خوانده
رفیقم لابلای سنگ و خاک است
لذت پرواز
را ماکیان خانگی
کجا دانند
و اوج این پریدن را
جز عقاب های بی مثال
کدام پرنده درک می کند
دوستانه می گویم
فهم رسیدن دردآور است
برای ماندگان مسیر
رفتن و بی بال پریدن را
پرستو ها می شناسند نه ارسطوها
روزها در گذر و حادثه ها منتظرند
حیف از آن قوم که از حال شما بی خبرند
می رسی از سر بازار سحر وقت طلوع
دیده ها در قدم منتظرت ، شعله ورند
حرف عشق است که هم پایه گل زنده شود
اشک ها راوی این زندگی مختصرند
به امیدی که بیایی دل خورشیدوشان
از سراپرده دل سوی خطر می گذرند
ای دل انگیزترین زمزمۀ شوق بهار
دیده ها شوق نشان سوی شما می نگرند
کاش بازایی از این کوچۀ غمگین زمان .
روزها در گذر و حادثه ها منتظرند
آدم بی ریشه را
تکرار این
اندیشه دان
بر زمین افتاده ای
گویا پر کاهی بود
ننه سرما
همه جا
صحبت او گل کرده
چانه اش گرم شده
برف نمی بارید باز
مادربزرگم
خاطراتش
مثل قصه
در گوش ما
همواره می چرخید
با شوق
روزهای در گذران
از لطافت تهی شده اند
باید بر گردیم
از تقاطع احساس
به سمت خویشتن خویش
به روزهای صبور
در افق دور
تا دریابیم
دوباره عطر شکوفه های مادری را
و برخیزیم چونان بهار در
هفت سینی برای زیستن
یک عمر نشان عاشقان خواهم داد
در شعر و کلام و در بیان خواهم داد
این را گفته ی عاشقان و سرمستان است
با گریۀ بر حسین جان خواهم داد