برخیز
و با شور و ولا
دل را بخوان تا بی کران
آن وقت بشنو حرف دل
کانجا طنین انداخته
- ۰ نظر
- ۳۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۲:۵۴
برخیز
و با شور و ولا
دل را بخوان تا بی کران
آن وقت بشنو حرف دل
کانجا طنین انداخته
می ایستد
در ایستگاه آخرین نگاه
منتظریکه
ترا به شوق می خواند
دست و پا می زند
در موج خیز چشمانم
آنگاه که فراتر
از کلمات هر روزه
بهارانه
پر از شوق
چونان چکامه ای پر امید
به نظاره ایستاده
و مردانه
در میدان کلمات
فریاد بودن با ترا بر می آرد
تماشا کن
مرا در
بی کسی غوطه ور هستم
هبوط اشک
از چشمان من فریادها دارد
اینجا
خبر
از بازگشت لاله دارم
مردی
که از راه با تنی
چون کودک آمد
سکوت را بشکن
گریه کن
بزن حرفی
حقیقتش
تو نگویی غریبه می مانیم
نمی شود
به غزلخوانی هوا
خوش بود
چقدر
حادثه بعد از
خوشی بلایا شد
یک نفر
تعزیه می خواند
دل من خونین شد
گوییا مانده دلم
در عطش
ظهر دهم
هجوم
واژه ها
دلتنگی ام
را سخت می دارد
بیا ای اشک
از چشمم
بگو شرح غریبی را
من فراتر از تمام
واژه های ساکتم
پر هیاهو
حرف هایم در
زمان جاری شود
من
به روزنامه نمی مانم
که در کوچکترین حالی
مچاله ام سازی
رهایم کنی
من شاهنامۀ بندگی و عزتم
که حماسی سرود بودن را
در حنجره خسته ام
طنین انداز کرده اند
من مانایم
به باور نور معتقدم
به حضوری در همه جا
و همین ماندگاری ام است
من مستحکم ترم
انبوهی از چیستی ها
چونان درختان ایستاده
روحم را
درگیر کرده اند
چه هستی
از کجایی
هنوز نمی دانم
و این پرسش دنباله دار
مرا با خود می برد
در امتداد دیروزها
تا فرداها
در ساعت صفر می روم سمت جنون
همرنگ بهار می شوم سمت جنون
من عاشق زندگی پس از زندگی ام
با عشق زیاد می دوم سمت جنون
افتاده بود
روی زمین
لاله ای جوان
با خون نوشته
بود
که خورشید می رسد
سرفه های ممتد
سکوت شب را می شکند
و این سرفه های بی ریا
هجمه ای است به آوردگاه ناشایستگان
در غریبی محض
و این فریاد
دردمندی است
که از پرواز باز مانده
و هنوز گل را صدا می زند
فراتر از همه واژه ها و ویژه خواری ها
سرفه های خشک
سنگر شکنند
حماسه خوان سحر
در برآیند تاریک خوانی شب
آن گاه که دست ها بسته اند
و قلب ها خسته
از زمین بی تحرک
و در انتهای دلتنگی های ناتمام
امید را می خواند
با رمز شب شهید
تا پرواز را
دوباره هجی کند
و زمان را
از تمام پلشتی های ظلمت زده
به عنایتی پر برکت
سرشار سازد
و این آخر چشم به راهی است
همراه شو ای زمزمۀ ماندۀ آفاق
شد طاقت من در هوس دیدن تو طاق
برخیز و بخوان شعر اهورایی گل را
شاداب بیا جانب این عاشق مشتاق
من ذره تر از ذرۀ بی ارزش و بارم
خورشید جهان نور ده انفس و آفاق
بشنو غزلی از دل دیوان غیوران
با لهجۀ اعجاز اهورایی اشراق
ای جان جهان پردۀ غیبت تو برانداز
تا شور بگیرند به احساس تو عشاق
مثل شهدا همنفس عشق شماییم
با خون بنویسیم به آدینه ز میثاق
در حسرت دیدار تو من خانه به دوشم
دلتنگی من شد به جهان شهره و مصداق
1404/2/27
یک عمر صدای سبز باران بودم
همصحبت غیرت دلیران بودم
از روی امید با عطش تا الان
من راوی بودن شهیدان بودم
بیانم می کند خاک
به لفظ زنده بودن
چه احساس غریبی است
در آن تنهایی محض
در سکوتی وهمناک
در شب تاریک ظلمت پیشگان
در هبوط رنج ها
در چکاچاک غریب زجرها
آن زمان
کز راحتی تا نمایی مانده بود
آسمان سمت زمین
طاقت چشمی نگاهی هیچ هیچ
دفتر ایام سرشار غریبی های محض
ناگهان
خورشید
می تابید از سمت خطر
با نگاهی شعله ور
ساده ، سبز و مختصر
شعر بودن را هجا می کرد باز
مردی از سمت خدا
دل را به سمت نور برد
مانده ام
من در تحیر
زین کلام پر امید
هست این باب الجواد
یا هست این باب الجواد
در تلاشم تا پس از
عمری به یاد روی گل
همنفس
با بلبل و قمری غزلخوانی کنم
پر از شوقم
پر از شورم
پر از فریاد ناگفته
ولیکن
قدرت ابراز این احساس ها
مانده
ایستادم
سمت قبله
السلام ای آفتاب
پر شدم از نور
جانم روشنایی یافته
این خبر پیچیده میلاد امام هشتم است
مشهد ازخورشید سرشار است شادی از قم است
آسمان بر خاکیان عطر کرامت می دهد
عشق می داند که این شادی بهار چندم است
از مدینه نور می بارد کران تا بی کران
شوق بسیار است اندوه زمان اینجا گم است
عاشقی می خواند شعر یا علی موسی الرضا
عارفی می گفت حرف فصل شوق پنجم است
می شنیدم در حریمش از نقاره خانه ها
این حرم دردمندان این پناه مردم است
در تلاطم در تبسم در ترنم می شویم
روز شادی روز بودن بوی ناب گندم
ضامن آهو تمام عاشقان را ضامن است
این خبر پیچیده میلاد امام هشتم است
پرونده دل
در نظر اهل
مروت
خالی است
زاوهام و غم انگیزی بسیار
سکوتم
از رضایت نیستم
در هجران تو ،هرگز
بسا
وقتی که طاقت نیست
تا از عمق جان گویم
به سرمستی
به دلتنگی
به شکوایه
به گل رنگی
نمی دانم چسان من
شرح حال خویشتن گویم
به امیدی که می آیی
نظر بر راه ها دارم
نظاره گر
برای دیدن فردای سرسبزم
در همهمۀ صبح غزل
گم می شدم اینجا
انگار که در اول مهرست
دلم پایۀ اول
شبیه آخرین برگم
که مانده بر سر
راهی
که از هر سوی آن
طوفان وحشی می وزد گاهی
سکوت می کنم
در آستانۀ از هم پاشیدن
در آنجا که واژه ها
قدم از قدم بر نمی دارند
و دل
در تنفس های آخرین
غریبگی را فریاد می زند
و من
چونان چکامه ای بی سر
در مقطع ماندن
از پا می روم
ولی هنوز ادامه دارم
سکوت ادمه من است
ادامۀ همه نا گفتنی ها
روزهای بی تو
دلتنگم
گم شده در میان کلمات
مانده در میانه راه
افتاده از پا
دلغمین
چونان نگاهی مانده در کمین
چشم به راهی چقدر سنگین است
شعرهایم
در هجوم
ابرهای بیدلی
بوی حسرت
بوی غصه
بوی باران می دهند
لذتی دارد که باشی
نوکر این آستان
برتر از هر پادشاهی
خادمی این در است
روزهای ساکت و غریب را
پشت سر نهاده ایم
در کرانه های صبح پیش رو
روزهای تازه را
با نگاه تازه ای
با طراوتی پر از امید
منتظر نشسته ایم
تا حماسه های جالب بهار را
در کنار قبر ماه دی
شادمانه سر دهیم
پایان نگاه سرد و مبهم فرج است
آوازه ی عشق در محرم فرج است
از بهر گشایش تمام غم ها
دیدیم کلید امر عالم فرج است
به به چه شبی که لب به لب می بودیم
با شور و امید و پر طرب می بودیم
ای کاش سحر به پشت درها می ماند
همواره مقیم حال شب می بودیم
بر باغ وجود شور شیدایی داد
در ماندن عشق او توانایی داد
او بود معلمی که در مکتب خویش
سرمشق امید و نور و دانایی داد
من از رفتن نمی ترسم
من از مردن نمی ترسم
من از ماندن نمی ترسم
من از اندوه از ماتم
من از شوق اهورایی در دنیای بی پایان
من از گریه
نه از خنده
من از بودن نمی ترسم
خلیج نیلگون غرق طوفان را نمی بینم
من از احساس ها
اعجاز ها
اندیشه های تلخ غمدیده نمی ترسم
من از لبخندهای ظاهرآرا
از سکوت تلخ می ترسم
من از روی و ریای ناکسان
گربه رقصانی نااهلان
سکوت وقت دانایان
من از نامردمی های زمانه سخت می ترسم
دلم از غصه دارد حال مبهم
غریبی خیمه زد بر جان من هم
شبیه عاشقان وقتی که خواندم
نمی دانم که سرمستی است یا غم
زمانه می شناسد جان ما را
بخوان از چشم ما ایمان ما را
تو ای دانای بی همتای هستی
بده از سفرۀ خود نان ما را
نگاهت ساده و سبز و صبور است
دلت آمیزۀ نارنج و نور است
علیرغم تمام کاستی ها
وجودت منبع شعر و شعور است
نیلگون چشم
دریای مواج
غم است
گونه هایم
ساحل
سیراب آب غصه هاست
دلمرده شدم
خسته شدم
رفته دل از دست
از بس که
زمانه
به دلم
داغ غم انداخت
پدر در آسمان من
هم خورشید بی همتاست
که بامدادان
برای کار
از مشرق تنهایی خویش
به صحرای دلتنگی کوچ می کند
هم پای گله
و شامگاهان
در غربت مغرب خستگی ها
می ایستد و غروب نمی کند
پدر یادگار همه دیروزها
و پشتوانۀ همه فرداهاست
ورق می زنم
نانوته های مانای ذهنم
را در هجوم تنهایی ها
اینک منم
تنها مانده
در صحرای غربت
چونان چوپانی
گرگ زده
که صدایش در گلو فرومرده
و توانش را زمانه با خود برده
این بار
از دوست نماها می نالند
از بخت بد
از رنج دوستی
از ظاهر شرور خوب ها
و رق می زنم و می گذرم
اما فراموش نمی کنم