- ۱ نظر
- ۰۷ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۵۹
هم پایه نام قهرمان ها
یاد تو طلیعۀ زبان ها
برخاسته ای در این میانه
از خاک به سمت آسمان ها
بانام سپید و سرخت ای سرو
نقشی بکشند نوجوان ها
تا صبح طلوع حضرت عشق
نام تو نشانۀ زمان ها
برخاسته ای چه با وقاری
بر دوش ، رفیق کهکشان ها
دست من و دامن نگاهت
بر گونه ببین تو زعفران ها
من ملتسم دعای خیرت
یاد تو طلیعۀ زبان ها
دل را به سلام خویشتن می خواند
جان را به پیام خویشتن می خواند
آن سرو به خون نشستۀ عرصۀ عشق
ما را به مرام خویشتن می خواند
دلم را دست باران می سپردم
چه غمگینانه گریان می سپردم
ولی خوشحال بودم چون که آنجا
دلم را بر شهیدان می سپردم
هوا بسیار گرم است
به ذهنم می رسد که
بگویم
زمین در حال پختن
و ما اینجا کبابیم
من ماندم و غریبی و این درد روبرو
یک داغیاد خسته و یک رنج موبه مو
اینجا فقط دروغ نمانده است لعنتی
یک ذره از صداقت گل های ده بگو
دیگر بس است این همه تنهایی و فراق
مردم از این غریبی و از حس جست و جو
بی سرزمین تر ازهمه شعرهای باد
دنبال دوست آمده ام کوچه ، کو به کو
دلتنگی شبیه غزل های زخمی است
من ماندم غریبی و این درد روبرو
رسیده این خبر از لحظه های بارانی
طلوع می کند آن آفتاب عرفانی
تمام شهر پر از حس وحال امید است
به یمن آمدن آن بهار ایمانی
اصغریان آن که فرهاد گل است
در گلستان شاخ شمشاد گل است
قادری عباس را یادآور است
او علمدار دلیر لشکر است
ای رفیق مانده اینجا قادری
ای غلام عشق مولا قادری
می نویسم جرعه جرعه درد را
حس وحالی از خدیوی باصفا
نورشرق از شرق دل دارد خبر
عاشق است از برق دل دارد خبر
ای حبیبی ها فدای نام تان
عشق می نوشیم ما هم گامتان
نام بهزاد و محمد با غلام
عشق را آورده با شوق مدام
ای شما ها دردمندان غیور
سرفرازان حماسه در ظهور
این حسینی ها حسینی گشته اند
جان نثاران خمینی گشته اند
اندکی باید بپرسیم از عظیم
نام رزاق است چون حس نسیم
از علی اکبر بپرس احساس را
حس عطشانی چون عباس را
ای حسینی ای که مسعود دلی
عاشقی و رهروی و کاملی
"مرتضی" دارد علم بر دوش خود
آن که در تخریب بس مشهور شد
ای" جهانی" در نگاهت عشق هاست
انتهای دیدگانت کربلاست
"صالحی" در مقتل خونین خویش
گشت اسماعیل در آیین خویش
ای "مقیمی ها" که عاشق پیشه اید
شیر روز و زاهد اندیشه اید
کوچه های سادگی نام شماست
عشق بازی محو در جام شماست
ای" مجید" ای پیک مردان صبور
بال بگشودی تو در دریای نور
موسم آوازۀ " پیکارهاست"
وقتی سرمستی از آن دلدارهاست
یک طرف نام "مجید" است و مجید
آن طرف شکراله از خون گل کشید
آن برادر ها"عزیزی"بوده اند
کاینچنین در خاک وخون آسوده اند
آن برادرها که اللهی شدند
محودر جام تولایی شدند
دو کبوتر هست در این پایگاه
هر دو هم نامند مردان سپاه
نام جیلان و علی در دست من
عشق می گردد کنون سرمست من
مالکی از خاک تا پرواز رفت
بی نهایت بود از این آغاز رفت
آن که الیاس است و یعقوبی نشان
با تبسم عشق را کرده بیان
ای رفیق لحظه های من ، امید
نام تو یعقوبی وخطت شهید
باقری هم نام ابراهیم بود
بر مرام عاشقان تسلیم بود
ای خوش اندام غریب جبهه ها
از لب گل خوانده شوق عشق را
داتلی بیگی که در والفجر هشت
بر لقای دوست او آماده گشت
می نویسم من که سلطانی کجاست
آن غیور حس بارانی کجاست
آن که عباس است نام خانی اش
شوق دارد صورت نورانی اش
ناصر دین آن علیخانی بود
چهره اش سرمست و بارانی بود
غسل در خون کرده اینجا حیدری
درک مجنون کرده اینجا حیدری
آذریان ها همه دریای اند
چون شهیدان دگر زهرایی اند
مصطفی دارد هوای درد را
حاج حسین خواند غم شبگرد را
نام نوروز علی یاری گل
بود از یاران بهداری گل
جعفری مانند دایی های خویش
می نویسد عشق بر بالای خویش
آی اسماعیلی دردآشنا
شربت مردانه می بخشی به ما
ناطقی نطق خطر را زمزمه
می کند با رمز گل یا فاطمه
بی ریا و با صفا قربانعلی
از تبار کربلا قربانعلی
ای محمد رفته در دامان عشق
شد وصیت نامه ات دیوان عشق
با حسین این سال ها هم گام من
در فراسوی فضا هم گام من
این که می گویم کیانی بوده اند
دوستان کهکشانی بوده اند
مردمان آسمانی یاد باد
حشمت اله کیانی یاد باد
بگذر از این کوچه باغ لحظه ها
صفدریان عاشق درد آشنا
تا کریمی عازم پیکار شد
ای بهادر موسم دیدار شد
تا که بهرام است و رنجی آشنا
با شفیعی می نوویسم عشق را
از سپهری گوشه هایی بشنوید
حس وحال کربلایی بشنوید
این که شیرانی است مهراب گل است
همنفس با خیل مهتاب گل است
باز بهرامی مرا دعوت نمود
گوشه ای از عشق را بر دل گشود
تا بنایی خوانده از عطر و گلاب
لحظه لحظه می رسد احساس ناب
تا که دل با عشق گل همسنگر است
اکبریان جان فدای رهبر است
چفیه بر دوشش رفیعی دیدنی است
حس آواز گلش بشنیدنی است
میرمعینی نقش کرده درد جنگ
سید عباس است ناوی مرد جنگ
قاسمعلی بود واحساسی نجیب
بر لبش گل کرده چون امن یجیب
این ملکوتی شده آقا علی است
بر لبانش ذکر سرخ یاعلی است
یوسف عدنانی صحرای عشق
نقش دارد نقشی از مولای عشق
از کرمی گفت دل عاشق شدیم
بر مرام عشق ما لایق شدیم
می نویسم از محمد کردیان
مرد بارانی به رنگ آسمان
ای نظری لحظه ای همراه شو
همنفس با خیل درد آگاه شو
پایگاه ما شهیدان داده است
شصت مرد اهل میدان داده است
آبروی ما زخون عاشقان
شوق می داند درون عاشقان
رفیق رمضانی ام
تشنه تر از عطش
شنیده ام باز می گردی
در رجعتی سه رنگ
سبز و سرخ آسمانی ام
اینجا چشم های به راه مادرت خشکید
وعطش دیدار پدرت پرپر شد
برادرانت از میانسالی گذشتند
و خواهرانت ترا فریاد زدند در ضجه های مادرانه شان
بازگشت تو
کبوتر مهاجر تا بیکرانه رفته
حسی دیگرگون دارد
سپید بال خاکی پوش
ما هنوز شماها را درک می کنیم
با تمام تحریم ها
تسلیم نمی شویم
فرزند رمضان
ای از سلاله عاشورا
قامت رشیدت را
در میان تکه های کوچک استخوان می یابیم
چه لذتی دارد
کنار جوی و سحرگاه و و دست نسیم
به بوی آتش و گل
زندگی پر از ترانه شود
احوال تمام سال مان خوب شود
هم حس پر از خیال مان خوب شود
با ذکر حسین گفتن صبح سحر
معلوم بود که حال مان خوب شود
یک قصه تازه خواند خورشید
من پر شدم از بهانه ای نو
در دشت پر از امید هستم
در فکر گل و ترانه ای نو
درفکر امید بی کرانی هستم
یک حس غریب و ناگهانی هستم
در این لحظات مملو از شوق و امید
دلتنگ نگاه آسمانی هستم
تاروپود هستی شعر فارسی را گویا با انتظار آمیخته اند و این ترکیب تاثیرگذار در جای جای ادبیات منظوم هزار وصد ساله فارسی حضوری چشمگیر دارد و با حیات مردم توامان گشته است . گاه انتظار خویش را در این ابیات نظامی گنجوی جلوه گر می سازد
ای مدنی برقع و مکی نقاب پرده نشین چند بود آفتاب
منتظران را به لب آمد نفس ای زتو فریاد به فریاد رس
و گاه در کلام حافظ شیرازی متجلی می شود
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
و انتظار جانسوز است و صبوری بر چشم در راهی دشوارتر از همیشه و به قول باباطاهر همدانی
همی گفتی صبوری کن صبوری صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد
یکی از شاعران کمتر شناخته شده و در عین حال وارسته و آزادۀ دلباختۀ امام زمان (عج) آیت اله علامه حاج میرزا اسماعیل فدایی کزازی است که در مقدمه دیوانش او را فقیه ،متکلم و شاعری توانا معرفی کرده که در سال 1184ه.ق در کزاز از توابع اراک دیده به جهان گشوده و دانش آموخته حوزه های علمیه اصفهان ، همدان و کربلای معلی است . شاعری توانمند ، محققی فاضل و نویسنده ای پرکار که صاحب تالیفات متعدد بوده و تعداد آثارش را افزون بر بیست جلد ذکر کرده اند . وی در سال 1262ه.ق رخت حیات دنیوی از تن به در آورده و به سلک اهل بقا وپایدارخانۀ آخرت پیوسته است .
شعر علامۀ فدایی کزازی شعری پرطمطراق و فقیهانه و برخوردار ازویژگی های سبک بازگشت می باشد که با عنصری به نام عشق و محبت اهلبیت (ع) ممزوج شده و اکسیری برای ماندگاری یاد ونامش را فراهم ساخته است.
خودش به مرامنامه باورش که عشق به حقانیت اهلبیت (ع) است اشاره ای ظریف دارد
گر زما جویید راه ورسم عشق اول از تمجید داور سرکنید
وانگهی با صد و عطر و طیب ذکر نام پاک پیغمبر کنید
زین دو چون بگذشت جان خود نثار بهر ذکر حیدر صفدر کنید
عالم عالم از ستایش دم به دم باز بر صدیقۀ اطهر کنید
پس ثنا را با گلاب و عطر ناب ختم نام یازده سرور کنید ( فدایی، 1392 : 607)
وی عالم دینی است و ائمه را حفاظ دین وشریعت نبوی بر می شمرد
یارب به حق همه امامان ارکان قوام طاق ایمان
حفاظ شریعت الهی ابواب علوم لاتناهی (( فدایی، 1392 : 149)
وی اقرار به وجود و فیض رسانی حضرت صاحب الزمان (عج) را اصل مذهب می داند
زآن جمله که اصل مذهب آن است اقرار به صاحب الزمان(عج) است (( فدایی، 1392 : 151)
و از فرض و واجب بودن محبت و دوستی حضرتش در همه عرصه ها و در میان اهالی آسمان وزمین سخن به میان می آورد
ای حب تو گل به گلستان فرض عشق رخ تو به گلرخان فرض
نطقم همه شرحی از لب تست ای شرح لب تو در بیان فرض
ذکر خوش تو چو وحی منزل بر اهل زمین و آسمان فرض ( فدایی، 1392 : 656)
و حضرتش را فانوس مخفی از ظلامات و ستم پیشگی های دشمنان معرفی می نماید
به پنهان ظلامات ایادی چو ز ظلمات عالم آب حیوان
به خورشید به زیر ابر مستور به حق نور این خورشید تابان
به شمع شرع در فانوس مخفی که نورش ظاهر و خود هست پنهان
سمارا باعث و نجم امامت زمین را وارث و ختم امامان ( فدایی، 1392 : 371)
وی از زبانها و گویش های مختلفی که آن حضرت را می خوانند و عاشقانه با وجود نازنین قطب عالم امکان رابطه مهرورزانه برقرار می کند سخن به میان می آورد و از شیدایی جمعی حرف می زند
به ما بنما رهی ای خضر راه کعبۀ مقصد که ما گم کرده ایم اندر ره عشق تو مسلک را
لغت ها مختلف شد زارتباط رمزی از حسنت صقالب کرد و دیلم ترک وتاجیک و لر و لک را ( فدایی، 1392 : 557)
وی دلباخته ای است که حسرتمند دیدار دوست است که نمی تواند در بازار هستی جز به عشق دوست بیندیشد
غافل از تو دل به هر بازار گشت بیع ات آمد زد به هم بازارها
دیده دارد حسرت نظاره ای گرچه دل دارد به تو نظارها ( فدایی، 1392 : 519)
مختصات حکومت در دولت کریمه حضرتش که مانا ترین حاکمیت حق در همه جوامع بشری است را فدایی چنین ترسیم می کند
به عدل امیر به صدق آمر و به حق مامور به دین ظهیر و به دین ناطق و به دین سامع ( فدایی، 1392 : 476)
وی غمگنانه از ظلم های روا داشته شده بر بشریت و دین و دیانت شکوه می کند واز جور درنده خویان بی کفایت که حاکمیت آن روز را با جور و ستم به دست گرفته بودند مخصوصا خاندان قجری به درگاه الهی می نالد و واگویه این غمناله را در شعرش می توان به تماشا نشست
بکن به عاجزی ما تو رحم ای ذوالمن ظهور صاحب ما را به ما بکن واقع
زمکر سارق شرّ و سباع فارغ بال کز او فراغ تو وصحتت شود ضایع
شبان ز دیده نهان عاجز از فرار وقرار به دور این گله گرگان خون خور جایع ( فدایی، 1392 : 476)
علامه فدایی از زمین پر از ستم گلایه مند است ولی امیددارد که ظهور موفورالسرور حضرتش بار دیگر نصرت الهی را به همراه داشته و بدری ماناتر از پیش در عرصه های پیش رو برپا شود
زمین گشته پر ظلم وستم را نماید سربه سر پر عدل و احسان
چومغناطیسی اندر جذب آهن کند بی پیک جمعی لشکر آسان
مه ختم وصالت چون رسالت نماید بدر را از نو نمایان ( فدایی، 1392 : 372)
وی خاضعانه دست دعا برداشته وتعجیل در ظهور باعث آفرینش هستی و منجی عالم بشریت را از درگاه الهی می خواهد که مکان خاکی بی مکین وبودنش صفایی ندارد
فرع بودت بود این هفت آسمان وهفت زمین کی مکان باشد نباشد حجت حق گر مکین
ای بر اندامت بریده خلعت فتح وظفر عجل الله ظهورک یا امام المنتظر ( فدایی، 1392 : 410)
این شاعر مشتاق دیدار منتظر دوست از گذشت روزها و ندیدن روی دوست و وصال شکوه ها دارد
درک از تو نیایدم به تدریس قدر تو نگنجدم به تقریر
طفل غم تو گرفت تا پا دل پر زغم و شده زمین گیر
از بسکه غم تو دوست خوردم جان تو که گشته ام زجان سیر
جان برلب و دیده بی تو بر در دیر آمدی ای فدای تو دیر ( فدایی، 1392 : 628)
و از دیدگان تر و لبان خشک عشقبازان راستین سخن می گوید
رحمی ای رخ کرده پنهان تا به کی چشم امیدم بود بی تو به در
نه گلویم کردیم تر ، نه دیده خشک بی تو لب داریم خشک و دیده تر
تا به کی در انتظارت سر برم قم فعجل یا امام المنتظر ( فدایی، 1392 : 632)
و حسن ختام این نوشتار که عطرآگین به یاد ونام امام خوبی ها و انتظارهاست را به این ابیات علامه فدایی کزازی اختصاص می دهیم
ای دستگیر زمرۀ درماندگان دخیل رحمی به حال مفلس ازپا فتاده ای
تو شهسوار جان و تو سالار کاروان جز تو به کاروان که رساند پیاده ای
جرمم سیاه کوهی و نامه سیاه کوه سنگین سیاهه دارم و رنگین سواده ای
ای دستگیر عالمی عالم زدست رفت دارم عجب دگر که چرا ایستاده ای
منبع :
کلیات اشعار علامه فدایی کزازی : 1392، به تصحیح دکترغلامرضا فدایی تهران انتشارات پیام سحر چ اول
جمعه ها را می شمارم تا بیاید یارمن
بیقرارم غصه دارم تا بیاید یارمن
فصل فصل هستی ام بوی زمستان می دهد
چشم در راه بهارم تا بیاید یارمن
من علیرغم تمام غصه های بیش و کم
با ولایش رهسپارم تا بیاید یار من
نامی از دلدار در دست آن را روز و شب
بر سر خود می گذارم تا بیاید یار من
خلوت تنهایی ام را عطر او پر می کند
تا که یادی زو بیارم تا بیاید یارمن
لحظه هایم بوی عصر جمعه ها را می دهد
جمعه ها را می شمارم تا بیاید یارمن
میلاد امام سربداران، تبریک
برخیل غیور پاسداران تبریک
ما را به محبت حسین است امید
میلاد امید دوستداران تبریک
روزها نو می شود با حس و حال تازه ای
کاش دلها نیز همرنگ تلاطم ها شود
کاش این دریاچه کم عمق در فعر وجود
بگذرد از خویش دریاگون شود دریا شود
چه روزهای خوبی
چه حس و حال نابی
دلم هوای گل کرده
در این هوای نامرد
در این هوای خسته
بهار می رسد باز
بهار در دل برف
عطشناک نگاهی ساده بودیم
برای عشق ما آماده بودیم
تواضع در دل ما موج می زد
شبیه سایه ها افتاده بودیم
گذرگاه زمان
روزی
مرا در خویش می دارد
ویادم را غریبانه
به اهل خاک
می بخشد
پاییز فصل رنگ
پاییز فصل کوچ
آهسته می رود
ما مانده در میانه احساس پوچ خویش
پاییز می رود
به تمنای بی کران
پدر اندر پدر اندر پدرم نوکرتست
افتخارم همه این است سرم نوکر تست
بسته ام شال عزا را به سر کودک خود
باشد آقا که بگویم پسرم نوکر تست
مادرم شیر غم عشق ترا داده به من
هرچه دیدیم به شهر و سفرم نوکر تست
همه ی هستی ما بسته به الطاف شماست
این دل محتضر و مختصرم نوکر تست
دخترانم همگی گریه کن داغ توام
افتخاری است چنین مفتخرم نوکر تست
اشک می ریزم و با داغ شما دمسازم
پدر اندر پدر اندر پدرم نوکرتست
ای روضه خوان عشق بخوان از غم غریب
از لحظه های تشنه ی یک آدم غریب
اینجا حماسی اند تمام مرام ها
وقتی که می شوند همه همدم غریب
هیهات از تمام بدی ها به دور باد
این دل که مانده است در آن مقدم غریب
لب های کوچکی که عطشناک و خسته اند
جاری نموده بر نگهم نم نم غریب
دستی جدا ، چه روضه ، علمدار گفته است
از آن وفا و غیرت و آن پرچم غریب
این کودکان و زینب و این لحظه های سرخ
این قصه ای است از سفر مبهم غریب
مولا نوشت شرح حماسی مرگ را
ای روضه خوان عشق بخوان از غم غریب
20/6/1397
هنگام گل و شوق و تبسم آمد
بر اهل ولا چنین ترنم آمد
ای زنده دلان به روی مولا صلوات
در عید غدیر جامی از خم آمد
جان من هرچه که باشیم تو مهمان هستی
اصل این است که مهمان خراسان هستی
بر دل و جان همه ملت ایران آقا
معنی شوق و دل انگیزی باران هستی
لحظه لحظه همه ی کوی شما عطر خداست
همنفس با نفس خیل شهیدان هستی
ما به امید شما روی نهادیم به عشق
معنی رافت و همراهی و ایمان هستی
چه کسی گفته غریبی تو غریب الغربا
تو که جان ودل مردانه ی ایران هستی
هشتمین فصل بهارانه ی گلزار رسول
همنفس با دل ما در ره پیمان هستی
منتی هست که بر ما بنهاده است خدا
اصل این است که مهمان خراسان هستی
باید بروم غم کمی نیست
در زندگی ام دم کمی نیست
وقتی که گذشتم از زمانه
گفتند که آدم کمی نیست
دیوانه شدن هم عالمی داشت
دیدیم که عالم کمی نیست
درکوچه به کوچه زمانه
غمناله ی ماتم کمی نیست
افسوس برای ماندن رنج
دلداده مبهم کمی نیست
از زندگی و زمانه سیرم
باید بروم غم کمی نیست
مرا به ذکر تو شادی همیشه بسیار است
دلم هوایی احساس های دیدار است
شکسته ام زغم بی وفایی دنیا
اگرچه این دل من نا امید و غمدار است
ماییم و تلاش در ره نابوده
بر عشق غریب خسته و فرسوده
یارب به ولای مرتضی ما را بخش
با قلب نحیف و قامت آلوده
صبح نو
زمزمه ی روز نو
روز نو
همقدم سال نو
زندگی سبزتان
پر شود
نغمه خوان عطشی دلگیرم
در هوای رخ گل
مانده در حسرت ایام زمین
خسته تر از لب عطشان هستم
شاید این
لحظه آخر باشد
شایداین
زمزمه پایانی است
پس به امید خدا
دل ببندیم که ره دشوار است
غزل با من سر یاری ندارد
قصیده میل دلداری ندارد
چنان غرقم به دریای تلاطم
کسی با من سروکاری ندارد
هیاهو کرد این دل در بیابان جنون پرور
وشاید چون هیاهوی خیابان جنون پرور
شبیه آتشین دم های در باران رها گشته
شبیه غصه جامانده از جان جنون پرور
ترک برداشت تا آیینه صبح اهورایی
در آن هنگامه هادر قلب میدان جنون پرور
روزها دل نگران شب تار خویشم
ملتهب از غم و از آخر کار خویشم
سوخته جان و دلم در عطش تنهایی
در هواخواهی آن نیک نگارخویشم
افتخارم همه در نوکری اهل ولاست
سربلند ازنظر صبح بهار خویشم
همه شب تا به سحر منتظرم دیدن یار
بر سر عهد دل و شوق قرار خویشم
روزگاری است که آیینه ترک بر دارد
من خود آیینه این آینه دار خویشم
بس که در راه رفیقان رها را دیدم
روزها دل نگران شب تار خویشم
زمستان است و
دل جامانده در تنهایی مطلق
نمی دانم که از حالم
خبر دارد بهار من
امیدمن نگار من
شبیه دشت عطشانم
گرفتارم
روزهای سرد و پر حضور برف
مملو از نگاههای ساده اند
از سپیدی امید
تا سیاهی زغال
شعرهای خواندنی ما شدند
روزهای برفی گذشته بعد از این
خاطرات زنده ی بهاری اند
برف هم بهانه شد
مثل نقل های پیرمرد
بخشی از فسانه شد
حرفهای خواندنی
نسل پیش رو فقط
غرق در تلاطم واژه هایی از دیار بس مجازی اند
خاطرات سردشان
عکس های از تخیلات خسته است
در وقت ترنم بهاری برگرد
با حس تبسم بهاری برگرد
ای مانده به غیبت غریبانه خویش
اینک به تلاطم بهاری برگردد
عمری است به مدعای حج می خوانم
از شوق نگاه رج به رج می خوانم
در لحظه آرزوی نوروزی خود
من با لب گل فرج فرج می خوانم
لذتی دارد زمان
با تو
بودنهای من
خواه در بیداری
خواب
و خیال
و انتظار
برخاستم ز خاک که گویم علی مدد
سر زنده ام که نام تو بر جان جلا دهد
از جان من بخواه که همراهی ات کند
با حس و حال زنده و با شوق بی عدد