من نمی دانم
که دلتنگی عصر جمعه را
عشق آورده است
یا
چشم انتظاری های ما
- ۰ نظر
- ۱۱ آذر ۰۳ ، ۰۸:۴۲
من نمی دانم
که دلتنگی عصر جمعه را
عشق آورده است
یا
چشم انتظاری های ما
آن سنگ صبور جبهه ها منصور است
آیینه ی نور جبهه ها منصور است
عباسی باصفا حبیب دلهاست
آن پیر غیور جبهه ها منصور است
در چارچوب خاطره ها مانده ام بیا
در حس و حال کرب و بلا مانده ام بیا
تا آفتاب روی تو از شرق سر کشد
بر شاخه های سبز دعا مانده ام بیا
یک قالی ام که خاک جنون بر سرم نشست
با غصه های تلخ و رها مانده ام بیا
اینجا برای جوهر غم ،آبها کم اند
تا من بخوانم از تو جدا مانده ام بیا
غیبت در این میانه چو اندوه زاده ای است
اینجا به حس سبز خدا مانده ام بیا
ای حسن مطلع عشقت پر از امید
حسن ختام عشق و صفا مانده ام بیا
باور نمی کنی ولی از من قبول کن
در چارچوب خاطره ها مانده ام بیا
۱۵/۸/۱۳۸۳
لای در باز است
و من دارم
صبوری می کنم
عشق می داند
نشانی
دل غمدیده را
تو آن
راز غیور
عرصه دلدادگی هستی
که همواره دلم
از بوی عطرت
جان و دل گیرد
انگار تمام خانه از تست
زیبایی عاشقانه از تست
هر بلبل خوش نوا به هر باغ
با زمزمه ترانه از تست
ماندنست اگر کسی به گیتی
آن نغمه ی جاودانه از تست
در باغ اگر شکوفه ای هست
آن لذت شاعرانه از تست
در حلقه ی ما نوای عشق است
این شادی عاشقانه از تست
ای پاکترین نگاه گلها
سرمستی بی بهانه از تست
هر جا که نگاه می کنم من
هر گوشه و هر کرانه از تست
۱۳۷۷
منصور صفاییان بی باک
آرام گذشت از سر خاک
لبخند و تبسمش به جا ماند
آن شوق و تلاطمش به جا ماند
آن مانده ز خیل دوستان رفت
آزاده دلی ز بوستان رفت
از غصه شاه کربلا سوخت
آتش زد و سینه های ما سوخت
او رفت و به آسمان سفر کرد
هم پای رسیدگان سفر کرد
دل برد و به سمت بی کرانه
آرام گذشت بی بهانه
فرمانده نشان بی نشان است
همصحبت خیل عاشقان است
فرمانده ی سرخوشان جبهه
ای راوی کهکشان جبهه
بر گو تو سلام ما به یاران
بر خیل غیور نامداران
ای غیرت و عزت علمدار
رفتی به سفر خدانگهدار
غمی آرام می جوشید از چشمان غمگینم
که نم نم آتشی می ریخت بر ایمان غمگینم
چنان آتش به ایمانم هجوم آورده این لحظه
که سوز شعله اش سوزانده اینک جان غمگینم
دلم تقویم ها را تا ابد بی برگ می خواهد
که دور از دسترس شد موعد پیمان غمگینم
تو حاضر بودی اما من به غیبت فکر می کردم
گناه من همین بوده در این دوران غمگینم
چه شادی بخش خواهد بود ندای آسمانی ات
و من همراه خواهم بود ای گل بان غمگینم
بیا دیگر توانم مرد در زیر هبوط غم
من از اهل غریبی ها من آن انسان غمگینم
از آن روزی که عشق تو شده مهمان شعر من
غمی آرام می جوشید در چشمان غمگینم
۱۳۸۳/۵/۱۷
آذر خالی از باد و باران
آذر خالی از اوج بارش
دلگرفته ترین ماه سال است
دفتر خاطراتی است ساکت
خالی از واژه های امید است
در کلاس درس غیرت
نامتان
سرمشق ما
زنده و زیبنده ی
سربازی و
سرداری است
لذتی مانده
در آیینه
دیدار شما
که دل انگیز کند
خاطره ها را
این کار
یادکرد عاشقان را
می نویسم
با امید
در میان
بادها و
یادهای پیش رو
بی نشان مردان
غیرت خوان
آزاده مرام
باز می آیند و
مهمان دل ما
می شوند
اعجاز امید را سر ا پا دارد
در سینه ی خویش شوق مولا دارد
دریادل و باصفا و با رنگ خداست
همواره بسیج حس دریا دارد
رفیق حس و حال و شور و می بود
نه فکر فرودین ،آذر نه دی بود
زمان بچگی ها بود آن روز
سر طاس و شکم برجسته کی بود
به دست خویش در خاک دلم بذرغم افکندی
برای ماندگاری غصه ها را محکم افکندی
شغاد چشم هایت دامی از درد و بلا اینجا
برای دستگیری وجود رستم افکندی
پی شفافیت های خطرنوشی دلم رفته
نمی داند که حال و روز او را مبهم افکندی
تو چون وسواس خناسی که در راه هواخواهی
نشان گندمی را بر دل این آدم افکندی
شبیه سایه های ماندگار غصه جویی ها
نفس چون اژدری بر لانه این ماتم افکندی
تو در راه رسیدن با نگاه سرد و جانگاهت
به دست خویش در خاک دلم بذرغم افکندی
به غربت می رود این دل
که دیده غصه ها اینجا
بمان ای بی وفا
شاید بفهمی
غصه داری را
زمین فریاد می دارد
که دلتنگ
صفا گشته
هواخواه
دوباره دیدن
روی شما
گشته
نام اسطوره نشانیدند با دست شما
عشق آمد بی صدا با شوق پابست شما
آن چنان مردانگی کردید در دوران خویش
سرفرازی شد معطر تا که پیوست شما
ای اهورایی ترین مردان دشت انتظار
جان ما مدهوش شد مدهوش و سرمست شما
آن چنان در لذت دیدار حق پیدا شدید
شد زمان آیینه دار لحظۀ هست شما
تا شود تفسیر غیرت ، زندگی ، آزادگی
نام اسطوره نشانیدند با دست شما
برای جسم من
کافی است
قدر قبر تنهایی
به فکر روح باید بود
در دنیا
نمی گنجد
آبان غریب دیده بر سمت ره است
آیینه بودن رفیقم بشکست
هر قطره اشک بی صدا می گوید
افسوس علی رجبی رفت از دست
در گذر روزها
حس غریبانه ای است
هم نفس رفتن و
هم قدم بی کسی
زمزمه اش می کنم
با عطش سرخ دل خسته ام