این شهر
عجب
بی سر و سامان
شده از غم
گویا
که به روی همه پاشیده
غمی سرد
- ۰ نظر
- ۰۴ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۴:۱۳
این شهر
عجب
بی سر و سامان
شده از غم
گویا
که به روی همه پاشیده
غمی سرد
نمی داند نه می پرسد
دلم در تاب
دیدارش
خدایاکن نصیب ما
دمی در قاب دیدارش
جنون نجوا کند در گوش
صحرا
درد و داغم را
مگر ریگ
بیابان
بعد از این گیرد سراغم را
زمین چشم انتظار مردمی از جنس پولاد است
گواهی چنین مردان شهید آباد آباد است
می رفت به سمت جبهه ها غیرتمند
همصحبت عزت و صفا غیرتمند
این بار سیاوش از میان آتش
آمد به دیار کربلا غیرتمند
ای که حرمت بشکنی فردا شوی نادم ولی
جای زخم مانده را هرگز نگیرد چسب زخم
نعره می کشد جنون
در وجود ساکتم
مثل عکس خسته ای
رنگ و رو شکسته ام
ساکتم ولی هنوز
امتداد سرخوشی
می برد مرا به پیش
نعره می کشد جنون
در هجوم بادها و یادها
در هبوط غصه های سرد
این منم هنوز هم
دم ز گل زدم منم
باد می وزد زیاد
غصه قصه گوی ماست
راه در نگاه پیر
غصه دار حرف هاست
بگذر از کلام سرد
در طواف لاله ها
از جنون فراتریم
ما بهانه های تازه ایم
از نگاه عاشقی
می روند این روزها
با خاطرات خیس شان
از نگاهم اشک می بارد
چرا این روزها
ای که بر
جای بزرگان
زده ای تکیه بدان
بی گمان سختی
هنگام حسابت
سخت است
آمدی پای زدی
بر همگان
بی مقدار
وقت رفتن شده
هنگام حساب آمده است
چه دنیای سراب آلوده ای
بی وجه و بی ارزش
ولیکن عده ای
آن را سرای خویش می دانند
منم با لطف یزدان
تا ابد دمساز و دم خویم
به اذن الله
تا هستم
علی را عشق می گویم
دنیا نازیباست
از دید
بزرگ نگاهان
و بزرگ است و شکوهمند
از دید دوستداران
دنیا یک سراب است
که فقط دیده می شود
باید رفت
از راهی که در پیش است
از چم و خم از رنج ها باید گذشت
بزرگ باید بود
درهجوم حادثه ها
در پراکندگی خلایق
باید چشمی به آسمان داشت
که هرچه پیش اید
بیش آید
بهار می گذرد
و غمنالگی ها می ماند
بزرگ باید بود
که درست گفته اند
خلایق هرچه لایق
چه برف و چه باران
تفاوت ندارد
به حال کلوخان
چه رنج و
چه سختی
چه بلبل
چه در سایه های کلاغان
چون تهی شد
شهرها
از پیرهای زنده دل
خانه ها خالی شد
از اندیشه های صلح جو
در زمانی که
کسی
فکر دل خسته نبود
شعر می خوانم و
با شور جنون می آیم
هر دری را
گر زدی
اما به رویت وا نشد
مطمئنا
شری از ره آمده
باید بماند بسته باز
آسمان در نفس صبح شما گل می کرد
درد را شوق دل انگیز تحمل می کرد
هرچند گفتند دلم جبهه گرفته از سر لج
با غم و غصه خودش گفت تقابل می کرد
شاعری بود که در دفتر ایام غریب
کوچه چپ زده و باز تجاهل می کرد
به صفابخشی باران بهار است انگار
دل من یک سویه اظهار تغافل می کرد
تا بیاید غم تو از سر این کوچه به پیش
دل من بود تسامح و تساهل می کرد
ای بهاری نفسان سبز دلان مردانه
آسمان در نفس صبح شما گل می کرد
دلخوش نی ام
دلخسته ام
از گردش ایام من
اما همیشه یاد تو
سرزنده می سازد مرا
هشتمین جشنواره رسانه ای ابوذر امروز یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۴۰۴ به ایستگاه پایانی رسید .
برای من که از اولین دوره برگزاری این برنامه با عناوین مختلف داور ،هیات اجرایی،اندیشه ورز و ... با آن همراه بوده ام حس خوشایندی دارد بویژه این که زلف این جشنواره با یاد شهید وهاب شهرانی خبرنگار دوست داشتنی گره خورده است.
جشنواره ابوذر یک سنگر بی بدیل برای دوستان بسیجی و انقلابی با هر نگرش بوده و انشاالله خواهد بود .
از روح بلند خبرنگاران شهید مدد می گیرم و برای همه زحمت کشان این عرصه سربلندی و سلامتی از درگاه خداوند متعال مسألت می نمایم.
چون ابوذر در حریم همرهی با انقلاب
از سر و جان و تن و آمال می باید گذشت
مهدی طهماسبی
غریب مانده ام غریب
شبیه کسی که
هیچ ندارد
من از هیچ هم هیچ ترم
شعله ورم
غصه افتاده بر جان من
هنوز
نامی
به بلندای آفتاب
پشت و پناه من است
چقدر حس غریبی است در این باران ها
زنده در یاد نسیم است شب گردان ها
هر طرف می نگرم زمزمۀ شیدایی است
وه از شور جنون شوق دل و طوفان ها
بگذارید که زآن قافله صحبت بکنیم
رفت با قافله ای همدلی انسان ها
وسعت بال و پر خیل پرستو سیرت
کهکشان بود و گذشت از سر این میدان ها
عشق بازی است که با نام دل انگیز کنند
چه دل انگیز و چه زیباست دل حیران ها
بادمی آید و چون ابر بهاری هستیم
چقدر حس غریبی است در این باران ها
ساکنان
ساحل دریا
پس یک مدتی
از روی عادت
صدای موج ها را
نشنوند
خطرنوش شب رفتن
عطشناک غم بودن
چه حالی دارد این دل
در تمام زندگانی ها
در ریز ریز باران
آن گاه پرنده های بی بال
بر شیروانی مسقف حیاطمان
آوای امدن می خوانند
و صاعقه های ریز و درشت
می ترساندمان
به دوست می اندیشم
به آن شب رفتن
در سایه های منور
در حاشیه کانال ماهی
چه زیبا ماهی
بر زمین خفته
وچشمانی که هنوز بیدارند
و موسیقی بی نظیر سربلندی
در تنگناهای زمان و زمین
با اشتیاقی مثال زدنی می نوازند
هر طرف خواهی رفت
دست حق همراهت
دلت از مهر همیشه سرشار
جانت ازغصه رها
پیرمردی می گفت
همه احوال تو سرسبز و سپید
می شنیدم که مرید می گوید
ای مسافر سفرت بی تشویش
خاطراتت مانا
هرکجایی تو خودت می دانی
که به پایان نرود هیچ سلام
پس به امید سلام
هر کجایی خوش باش
سکوت کردم
و این انتظار بی پایان
مرا به سمت
غزل های بی قرار
کشید
وقتی بهار
می کشد از
پنجره سرک
پایان سردی است
و حضور امید هاست
دلتنگی ما بهانه هایی دارد
احساس شرف نشانه هایی دارد
با این همه ناکسان بگو وقت خودش
این کار شما ترانه هایی دارد
به وفایی تان
کس ندیده ام هرگز
به هیچ لقمه
چرا
می فروشی انسان را
چه زود
قافله عمر
می رود از دست
به فکر قبر و قیامت
به فکر پاسخ باش
بیان عشق
هم شیوا
و هم شیرین و
گویا
چه زیبا واژه ای
دارد
خدای عاشقان اینجا
سکوت شب مرا پر غصه می کرد
شب و تنهایی و اندوه یک مرد
خودم دیدم برای روضه خوانی
عطش ابری برای گریه آورد
خطر را می نویسد
در زمین
دشت غم انگیزی
نمی داند که
ما سرمست از جام
خطر هستیم
عشناکم عطش آلوده ام من
شبیه خوردوی فرسوده ام من
ولی شکر خدا در عالم عشق
همیشه در کنارت بوده ام من
ای صبر و امید را نشانی زینب
در شام بلا تو نور جانی زینب
ای بانوی من تو در مسیر عشاق
صد نور و امید می نشانی زینب
دلم واگویه از درد فراق است
نشانی از امید و اشتیاق است
همیشه ناله برلب دارد این دل
مرام او به این سبک و سیاق است
دل من رفت شد و بنهفته در خون
روایت کرد از ناگفته در خون
الا یا اهل عالم این غریب است
دل انگیزان عالم خفته در خون
نوشت آرام از آغاز یاران
شب سرخ و دل پر راز یاران
به دستش دوربینی داشت راوی
روایت کرد از پرواز یاران
روایت خانۀ بی کینه ها داشت
نشانی از غرور سینه ها داشت
به دستش دوربین حسش خدایی
نگاهش نقلی از آیینه ها داشت
من همان
دیروزی ام
با جامه های خاک و خون
گرچه امروزی شدم
اما
دل از باریشه هاست
غم آمد این دل من را نشان داد
نشان از رفتن این عاشقان داد
یقین دارم که در معراج یاران
دلم را برد و دست آسمان داد
تنم هرگز نشد آزاد از این درد
به جان دارم هرگز داد از این درد
جنون پیچید در جان که حالا
دل من شد جنون آباد از این درد
خطر را مختصر کردند بامن
دلش را شعله ور کردند با من
به یاد کاروان صبح مجنون
جنون را همسفر کردند با من
شب تاریک و تاریکی فزون بود
لب تشنه نگاه من غرق خون بود
خودم دیدم رفیق باصفایم
شبیه لاله های واژگون بود
دلم در جبهه دنبال خطررفت
جنون می گفت تا سمت نظر رفت
به یاد دوستان غرق خونم
خودم دیدم دل من شعله ور رفت
حماسه بخشی از نام حسین است
کرامت ساده همگام حسین است
هنوز از ظهر عاشورا بخوانید
عطش شرمنده از کام حسین است
غمم را می نمایم ذره ذره
به سمت عشق آیم ذره ذره
برای ثبت در تاریخ عشاق
دلم را می سرایم ذره ذره
مخوانم
مانده
در اندیشه ها
در خاطراتم من
صفایی دارد این
میدان
که در گفتن نمی گنجد
مرا
با دل
قراری آشنایی ها
فراوان شد
رشادت
همدلی
در خون نشستن ها
شهادت ها
مرز ندارد
عاشقی
از خود فراتر رفتن است
چون چشمه ای جوشیدن
و چون رود جاری
بی صداست
فریاد فروخفته ای هستم
در شب عروج سرخ
لاله های بی نشان قصۀ مردی
در تنگنای ناگفتنی ها
که رفتن ها را دیده
رنج ها چشیده
ولی هنوز
چشم به راه دارد
تا در کدامین صبح
عکس ها
در رجعتی سرخ زنده شوند
و این بغض رنجمند
از سینه ام بار بندد
پریشانم
چونان
کتاب چاپ سنگی خانۀ پیر
که جان از دست
بادها و رنج ها به در برده
زنده است
اما زخمی است
دلتنگ است
و بی فریاد
دل می زند دل در دلم
دلتنگ تنهایی شدم
ای عشق من
را با خودت
تا ساحل راحت ببر