رفیق روز سردم بودی ای دل
رها کردی مرا بیدل بمانم
- ۰ نظر
- ۲۹ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۵۵
حافظ هم اگر
بود
دراین زاویه
می سوخت
از شدت اندوه
غم و درد فراقت
چه می پرسی کجا رفتند همراهان دریادل
به سمت دوست می رفتند آن یاران دریادل
رفیقانم رها از خاک تا هفت آسمان رفتند
به سمت عشق شان بی بال وپر تا کهکشان رفتند
فراز خاک حال هستی از اندیشه ها برتر
رها گردیدگان دانند آن حال هوایی را
پس از بالا نشستن ها و خوش بودن چه غم دارد
سراشیبی رفتن تا غم انگیزی و نابودی
در منظومه هستی
باید گشت وگشت
تا دلنگران رفتن نبود
آخر رفتن است
خوش به حال سبکباران
که از خاک به افلاک رخ برگردانده اند
تلاطم کن دلا در کوچه های بی کسی یک دم
بخوان شعر رهایی از غم دلواپسی یک دم
معطر می شود هر ثانیه احساس گلبویم
چومی دانم تو ای گل بردلم تا می رسی یک دم
عطشناک نگاهی مانده در دریای غم باشم
اگر آتش نگیرم من چه از غمناله کم باشم
زمین خسته می خواند برای خویشتن باران
لبان تشنه می جویند از دستان من باران
تمام دشتهای بی حدود از داغ بی آبی
به دل دارند داغ آن شهید بی کفن باران
بیا و نوحه غمگین تنهایی ترنم کن
به کوه ودشت وشهر وبردل این انجمن باران
غزل را نیست تاب گفتن از اندوه بی آبی
شکسته قامت سرو و گل و روح وچمن باران
تلاطم می کند اشکی نهان در دیدگان اینجا
زمین خسته می خواند برای خویشتن باران
زمین در زیر بال برگها پژمردگی دارد
ولی با این همه گرمای مهر عشق آفرین باشد
در این مباهله باید به عشق گل ، گل کرد
به شوق با بودن با گل به حق توسل کرد
خدا به یمن پیمبر به نام آل علی
به روز عهد به آن کینه ها تقابل کرد
زمین به نام بهارانه های گل برخاست
زمان چه شور دل انگیز خود تحمل کرد
زمانه پرشده از گل بیا ببین اینجا
چه شوق وشور فراوان به عشق ،بلبل کرد
دلا به جوش و خروش از مباهله برگو
در این مباهله باید به عشق گل ، گل کرد
ز روز اول
از ازل
به دل نوشت
یاحسین (ع)
امید صبح محشرم
بود همیشه
با حسین (ع)
دستهای شکسته
پاهای قلم شده
چشم های تارشده
همگی جبران پذیر
وای از شکستگی دل
وای از دل شکستگی
دل آتش گرفته زبان سوخته
چه مانده است از ما نشان سوخته
پریشانی خاطر یادهاست
نگاه غریبی به جان سوخته
ز هرم نفس های وامانده است
تمام زمین و زمان سوخته
گمانم که بیدل به جان من است
کلامم دل بیدلان سوخته
رها می شوم از تمامی خاک
و گم می شوم در بیان سوخته
اگر شعر من فرصت شوق نیست
دل آتش گرفته زبان سوخته
مخوانم که آتش به جان من است
وآتش فشان در زبان من است
مخوانم که می سوزم از داغ و درد
گدازه کنون در بیان من است
من از خویش تنها ترم آشنا
تمام بلا کهکشان من است
به هر گوشه ای عشق سر می کشد
بدانید آنجا نشان من است
شهیدی که در خاک افتاده است
یقینا که از دوستان من است
دل بیدل خسته در بامداد
نشسته بر این آستان من است
من خسته بگذار در حس خویش
بمانم که این امتحان من است
تو از عمق جانم چها دیده ای
مخوانم که آتش به جان من است
من آیینه دار شب خسته ام
در این گیر و دار شب خسته ام
من از بی کسی ام مملوام بی حدود
در این پود وتار شب خسته ام
دلیلی ندارد بمانم دگر
چو در رهگذار شب خسته ام
تلاشی نمانده است در خاطرم
که من بیقرار شب خسته ام
من و بیدل از داغ پرپرشدیم
من آیینه دار شب خسته ام
نمانده است دل را دگر حس و حال
مپرس از دل من تو اینک سوال
چنان غرق در خشکسالی شدم
که آب دلم رفت روبه زوال
من از کوچه های سحر رد شدم
دل ماند انگار در لحظه های خیال
دلم خاستگاه جلال و امید
شده مدفن غصه های جلال
نمی دانی ای عشق از من چه سود
جلال و خیال و جمال و کمال
شب و خستگی ها و دلمردگی
من و کور سوی غریب وصال
چه می پرسی از این دل خسته ام
مپرس از دل من تو اینک سوال
می رسد پیغام گل دل راحت از غم می شود
دست غصه از سر ما کم کمک کم کی شود
با نگاهی تا دیار باصفای کاظمین
چشم هایم مملو از باران نم نم می شود
با توسل بر امام لاله های آشنا
عشق می آید به جان و دل فراهم می شود
دل مبدل می شود بر آستان دوستان
جان به شوق دیدن موسی مجسم می شود
هر زمان یاد آور از رنج های سخت تو
حس و حالم مثل ایام محرم می شود
با تمام این وجچود ای ماه میلاد شماست
می رسد پیغام گل دل راحت از غم می شود
مرا در عالمین عشق دل هست
در آن نور دو عین عشق جاهست
مرا عمری است با ذکر غریبت
ببین در کاظمین عشق جا هست
خاطراتتان را
هویتتان را خودتان
بادستهایتان بنویسید
باتصویری زیبا ثبت کنید
پیش از آن که با شکسته شدن قامتشان
غمگنانه از آنها یادی کنید
در هجوم واژه های روزمره
در گیر و دار زمانه
در تلاطم احساس های سوخته
دلتنگ
مردی از جنس نور و
مهربانی ام
رود باید بود
بدون ترس از سختی ها
از جلگه تا دل سنگ
پیش می رود
تا بدانیم
دریامرامان همیشه پیروزند
چه غمگینانه می نالید مادر
شبیه ابر می بارید مادر
رها می شد زخاک ای جنگجویم
ترا در نزد خود می دید مادر
مولای زمین و آسمانی حیدر
سرمنشا شور عارفانی حیدر
در روز غدیر گفت احمد از جان
الحق که امیر مومنانی حیدر
سرمست از این عشق خداداد شوید
از قید بلا وغصه آزاد شوید
عید آمده عیدتان مبارک باشد
با نام علی مرتضی شاد شوید
دلتنگی ات را بر آب بنویس
تا در گذر زمان
ازآن بگذری
به صبر ایمان بیاور
گنجی است بی پایان
باور کن
مرا
با شوق گر خوانی
سرافشانم
سراندازم
بخوان
تابنگری
در راه عشقت
بی سر وپایم
عطش نوش نگاهی در دل شهری پریشانم
غزلخوان نگاهت بوده ام اینجا غزلخوانم
به یمن بودن با آن نگاه آتشین گل
کنون آتش فشان لحظه های سرخ عرفانم
من از تغییر آب و رنگ واحساس خزان دیده
مسجل شد برایم بی شما هرگز نمی مانم
بخوان از اشک هایم در سحر عهد دل غمگین
بجوی از ناله های خسته ام بی دوست حیرانم
رفیقانم به نوبت می روند از کوچه باغ دل
غریبم ساکتم درددا که من اینجا گرانجانم
تبسم های بر رخساره ام مصنوعی و غمگین
من غمدیده در پشت تبسم هاست پنهانم
نسیم از من بگو آن یار غائب از نظر را که
غزلخوان نگاهت بوده ام اینجا غزلخوانم
شنبه نو
فصل نو
همراه با آیین نو
کاش جشن عید را
ما با شما همدم شویم
سرمست شو از جام تولای امیر
برخیز که می رسد ز ره عید غدیر
گر عاشق صادقی در این موسم عید
در جشن علی به شوق حق جشن بگیر
بیا بیا گل نرگس امید اهل ولا
من انتظار ترا از غدیر می جویم
مرام عدل وعدالت امید را از تو
شبیه حضرت مولا امیر می جویم
دریا وبهار هم کلامند اینجا
باشوق زیاد خوش مرامند اینجا
با دیدن روی باصفای حیدر
سرمست نگاه این امامند اینجا
صبح دم
ازدم نوروز زراه آمده
ازدم خورشید فروزان وغیور غدیر
تا ابد
بوی بهار از دل خم می وزد
زندگی با غدیر
زندگی شوق و بهاری بود
دل را به تولای امیر آوردیم
جان ودل خویش را صفیر آوردیم
با ذکر علی علی در این جشن بزرگ
دل را به سوی عید غدیر آوردیم
برخیز دوباره گریه زاری بکنیم
دل را به امید شوق یاری بکنیم
درخاک به دست وفتادن خوش نیست
باید که برای عشق کاری بکنیم
امروز زنورعشق یادی شده است
هنگامه مهر وشور وشادی شده است
تبریک به شیعیان عالم گویید
میلاد گل امام هادی شده است
غم وغصه در اینجا مشتعل ماند
غریبی پیش درد من خجل ماند
به راهت منتظر بودم بیایی
شکستم در خود وآهم به دل ماند
من دل ساکنان کوی دردیم
غریب و ساکت وغمگین وسردیم
دعا کن ما دوتا تا روز آخر
از این راهی رفته برنگردیم
ای عشق بیا دمی به مهمانی دل
ای مظهر حس وحال عرفانی دل
قربان شد و وقت عیداست ببین
در ذبح عظیم خویش قربانی دل
بیا بنویس آنها مرد بودند
غیور بی برو برگرد بودند
درآن ایان غربت روز غمگین
اهالی دیار درد بودند